من وامدار روزهای بی صدایم
غربت نشین دردهای بی دوایم
من دردمند درد این فرهنگ هستم
در هرکجا خاری به چشم تنگ هستم
خشکیده لب عمری گهرها می فشانم
سیمرغکان را بر لب دریا رسانم
اینجا نفس در سینه هامان سنگ گشته
نقش شعور و معرفت بی رنگ گشته
نامم به بیکاری و بی عاری تنیدند
این قوم را هر روز با حرفی خریدند
بی دردی و خواب و خماری از شما بود
این تشت رسوایی فتاد از بامتان زود
وقتی معلم را چو بیماری کشیدی
آنجا میان شعله تصویرش ندیدی؟
آوخ کلاسش سوخته در هرم آتش
او نیمه جان در فکر سارا و سیاوش
جامانده بر دیوارها خطی ز استاد
پرپرزنان در آتشی از غیرت افتاد
در ذهن من تشویش و آشوبی نهان است
تا عقل ها چون گردویی بر گنبدان است
شرقی ترین لبخند من مهمان شاگرد
دستان پرمهرم نثار جان شاگرد
هرجمله را با شیره جان می نگارم
تا بهترین را دست فرداها سپارم
درتنگنای حجم شهری پر ز مردار
شغل نبی جامانده از گرمی بازار
چون سهم تو صد امتیاز و رشوه خواریست
سهم معلم قسط و یک ملک اجاریست