دوشنبه ۱۸ فروردين
پهلوان پنبه... شعری از
از دفتر غربت موهوم نوع شعر
ارسال شده در تاریخ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۰ ۰۷:۵۳ شماره ثبت ۳۵۱۷
بازدید : ۱۴۰۱ | نظرات : ۱۸
|
|
خداودا اگر روزی رَسَد دستم به آن زنجیرِ دادت، می شَوَم یک پهلوان پنبه وآن زنجیرِ را، حلقه حلقه می دِرانم! تا یکی آید و گوید هان! ای دیوانه ی زنجیر گسسته! در کجا گُم کرده ای زنجیرِ خود؟!
ببین! زنجیرِ ، خود، بر گردنم با یوق بستَندَم! من از این دنیا و خلق اش خسته ام! که حرف اول دردم نمایند معنی ی دنیا! و حرف اول رنجم به، رقص!
ای خدا بر دل مگیر دیوانه ام! خلقِ را بنگر چگونه گرمِ دانس هستند و محوِ معرکه!؟
نه! نفهمیدند که ، رای، رنجم و دالی، ز درد!؟
آخ چه تنها مانده ام آرزو بر دل نمودم کِز در این بیغوله ی تار! و التماس تا گسیل داری برایم جان ستان
من اسیر روزم و هر شب بَرَد کفتار مستی توله های لاغرم!! پس خدایا نمی خواهی بگیری انتقام؟ زآنکه پاره کرده ام زنجیر دادت؟! می پذیرم که کریمی و رحیمی و وهاب،
پس بیا در ها همه بسته شدند یک دری از خاک برایم باز کن، ای مرادم تا ابد گردم مریدت والسلام.
*** (پژواره)
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.