دیشب به دنیا آمد این شعر از تبِ مُردن
جایی که در بن بستِ یک انبارِ باروت است
مانندِ هجو از دفتر شعرم کسی خط خورد
درمانِ حالِ من فقط یک قطعه تابوت است
از بغض های ناشکسته پا به ماه هستم
بغضی که در من می نشست و کودکم می شد
یک شب صدایِ جیغ و کِل در ذهنِ من آمیخت
او یک نماد از کودکانِ اندکم می شد
دردِ درونم از نگاهِ کودکم پیداست
این طفلِ من از راه رفتن "هیچ" می داند
تبخال می شد در تنم ویروسِ فکری تلخ
درماندگیِ "مُهره" را یک "پیچ" می داند...
شب، آسمان را در نگاهم وارسی می کرد
اندیشه ام را سالهایِ "پوچی" اش می خورد
با "صادق" و ذهن خرابی که "هدایت" شد
یک "بوفِ کور" آرام از دنیا مرا می برد
"سهراب" هایی که پی اش بودم زمین خوردند
خودکارهایی که طنابِ دار می خواهند
در لابلایِ دفترت گم می شدم یک روز
این شعر ها از "قایقت" چیزی نمی دانند
تاریخ در من رفتنت را پشتِ پا می زد
مذهب، سیاست، فلسفه... در جستجویم بود
احساس می کردم که شاید باز باید مُرد
هنجارهایِ بی پدر دردِ گلویم بود
از روستایی دور در غرب آمدم،ای کاش
... ای کاش می شد باز از این راه برگردم
اعدام باید کرد یک بی خانمان، زن را.
-وقتی زمستان هست و من پاییزی و زردم-
تقویمِ من خط سیاهی بر تنِ جمعه ست
از روزهای شنبه ام تکلیف می خواهد
من مُردنم در انتهای این جهان گم شد
این زن فقط از خلقتش "تعریف" می خواهد
یک کوه از افسانه بر دوشم رها می شد
افسانه یعنی قابِ چشمِ مردِ مغرورم
از من به سمتِ تو "نبایدهای" تقدیر است
من تا ابد در سوگِ این افسانه ی دورم...
در بعد از ظهری که پر از شعر "فروغ" هستم
در "فصل سردم"، خنده ام از لفظ خوشبختی
در اشک هایی که برایت شعر می گفتند
می شد بمانی و فقط یک عمر می رفتی!
با من تمامِ بودنت همواره می جنگید
با من که روزی لختِ تن پوشم لباست بود
یک مُشت قرص و اضطراب و وحشت و تردید
پایانِ این هیزم شکن تیزیِ داست بود...