دختر خوب من ؛ مبینا جان !
رهسپار کدام رؤیایی ...؟!
این که رسمش نبود ... بابا جان !
ما کجا و توان تنهایی ...؟!
ای مبینا فرشته ی نازم !
بعد تو پر زنان همه رفتند
از اتاقکت همه عروسک ها ...
از دو چشمم فروغ و بینایی
رفتی امّا بدان که بعد از تو
مادرت هنوز می خواند
در عزای نبودنت شب ها
وقت خواب آن نوای لالایی ...
رفتی امّا بدان که بعد از تو
شده جاری به روی نقّاشی
روی برگْ برگِ آن دفتر
اشک های زلال بابایی ...
تا تو بودی به چِشممان آمد
در و دیوار و سقف این خانه
با تو گلدان اگر چه زیبا بود
بی تو حالا ... کدام زیبایی ؟!!
رفتی امّا شمیم تو جا ماند
آرزوهایمان به دل ها ماند
تلخی ات را نمی توان شیرین
کـــردْ با هر خیال و رؤیایی
آن قدر ناز و مهرْبان بودی
لحظه های نظاره ی چشمت
آن نگاه رئوف و معصومت
بهتر از غزال صحرایی
پیکرت را گرفته در آغوش
واژه های سیاه اشعارم
وَ برایت ز روی دلتنگی
می سرایم چنین غزل هایی...
می سرایم چنین غزل هایی ...
( در سوگ مبینا ....
خدایش بیامرزاد .... )