قِی میکنی هر شب بروی فرشی از احساس
جامانده های بوسه های قبلی من را
خیره به عکس روی دیواری که می گویی
در بوسه هایت کشته ای صدبار این زن را
خندیدی و کنج اطاق مرده کِز کردی
من آنطرف تر از نگاهت میوه می چیدم
با هر طپش قلبت پر از خون مردگی می شد
من مرگ دنیا را درون قلب خود دیدم
شب گریه هایی بی صدا ره توشه ی ما بود
هر جفت مان در بی کسی از جنس هم بودیم
از وحشت مردم شبانه راه میرفتیم
تا انتهای کوچه را صدبار پیمودیم
از من به رویایم کمی نزدیک تر بودی
وقتی که چشمانت کمی خاکستری میزد
حسی که از خوبیِ تو در خاطرم مانده
شالوده ای از عشق را در حلق من ریزد
می دیدمت ،می دیدی ام ،هی گریه می کردیم
شبها بجای خواب خوش دلشوره می خوردیم
با هر نفس یک قسمت از روحت جدا میشد
از ترسِ بی همدم شدن بی وقفه می مردیم
تو بخشی از سنگینی دنیای من بودی
رفتی و بی وزنی نصیب لحظه هایم شد
در جبر دنیا بی تامل پیچ میخوردم
تن پوشی از حسرت رفیق لرزه هایم شد
پاداش خوبی مان جدالی نا برابر شد
با هرکه خوبی کرده ایم بدجور بد کرده
شهری که بر زخم دلت دائم نمک میزد
حالا برای خاک تو آلاله آورده
بی توشدن یعنی هراس از مرگ شب بوها
بی پرسه گی در کوچه های خالی از احساس
تو راست میگفتی...{بدون من تو می میری}
یک آفت مهلک میان باغی از گیلاس
وارونه ام مثل هوای سمی تهران
این روزهایم شکل یک بیمار پروازی
حس عجیبی دارم و لابد تو نزدیکی...
در این دم آخِر،من و طعم اُتانازی