قسمت هشتم منظومه ي فلاخن و شمشير تقديم دوستان مي شود همچنان از نقد دوستان صاحب نظر استقبال مي كنم
فرو ريخت از هر طرف سنگ و چوب
ز سوي دليران لر تا غروب
از آن جنگ خونين و بس سهمناك
هزران نفر گشت مدفون خاك
سپه زين مصيبت سراسيمه گشت
سراسر پر از كشته شد روي دشت
يكي شير آمد برِ شاه لنگ
بدان تا چه گفت اند آن صحن جنگ
كه ده مرد جنگي و من را بگير
رها كن ز دستان خود آن اسير
ز رزم لران ،گوركاني نژاد
سر انگشت حيرت به دندان نهاد
فسوس اين ابر مردم لرسِتان
ندارند تير و كمان و سنان
ندارند خفتان ندارند خود
گه رزم از اينان نگيرند سود
دريغا دليران اين بوم و بر
ندارند فرماندهي پر هنر
اگر لشكري از لران داشتم
شهي را بجز خويش نگذاشتم
شگفتا دليران بي ساز و برگ
هراسي ندارند هرگز ز مرگ
بگفتا طبيبان بيايند زود
كه درمان شه را ببايد نمود
وليكن تبر استخوانش گشود
اجل آمد از راه و جانش ربود
نموده فدا جان شيرين خود
به راه وطن كيش و آيين خود
شهيد وطن بود مردانه رفت
از اين سر زمين شاه دردانه رفت
چو شب آمد و آسمان تيره گشت
هياهوي ديگر بيامد ز دشت
فرا خواند فوري دمي گيو را
همان همدم و همره ديو را
كه اينان چه گويند اينسان به شب؟
برو تا چه دارند اينك به لب؟
چو نزديكتر رفت گيو پليد
به يك صحنه ي دردناكي رسيد
كه سروان بريدند گيسوي خود
همه مويه خوانند بر شوي خود
همه ماه خود را خراشيده اند
سرشك از دو ديده بباريده اند
بريدند مردان همه ريش خود
نبينند چون شاه را پيش خود....