پشت این پنجره غم آلود
روی یک صندلی عهد قدیم
پیرمرد با نگهی غمزده و سرخورده
یاد ایام جوانی میکرد
روزگاری پشت این پنجره رویایی
شاهد بازی و لبخند عزیزان بودم
وچه با قدرت و سخت
تبر فولادین بر کمر هیزم غم کوبیدم
و چه با هلهله و شادی و عشق
بر سر سفره پر نان و وسیع دلمان
شکر هر لحظه و هر دم کردیم
همسرم یادت هست
شب یلدا ،
دور آن آتش کم هیزم و سرد
فال حافظ باز کردیم و گلی برچیدیم ؟
دخترم ، گل پسرم
یادتان هست قصه هامان ؟
پشت این پنجره دیدیم
رقص باران و درختان با هم
وز صدای کفشان
بوی بهار می آمد....
روزگار!!!!
وه که چه بیرحمانه
خوشی از محفل من
بار سفر بست و برفت
همگان سرد شدند
نگهی بر دل رنجور من پیر نکردند
بارخدایا ..
تو چه زود یارمرا بگرفتی
ثمراتم رفتند
گوشه چشمی به خزان
من بی یار نکردند
پیرمرد زمزمه ای کرد
کجایی تو جوانی و جوانی و جوانی
رعد و برق نعره ای زد
آسمان گریان شد
پنجره شاهد باریدن باران شد
چای تلخش سرد شد
هیزمش پایان یافت
صندلی از حرکت باز ایستاد
پیرمرد تنها خواند
اگر بار گران بودیم و رفتیم......
و سکوتی سنگین
.
.
.
پیرمرد تنها مرد
آرزو(باران)