اتوبوس
آسمان آبیِ فیروزه ای و
سبزه ها یشمی کمرنگ و لطیف
از پسِ مرمرِ ابر
می درخشد خورشید
دامن دشت پراز بابونه...
بومِ این نقاشی
شیشه ی پنجره ایست
که هوا آن طرفش می رقصد...
و من از این شیشه
جاده را می نگرم
و پلِ
خسته ی بالارود*
و می اندیشم کاش
سبزه ای بودم در دامن دشت
و نسیم
با تنِ کوچک من ، عاطفه ای دیرین داشت...
باز می اندیشم کاش
تکه سنگی بودم
در تهِ آبیِ رود
فارغ از زردی غمبارِ خزان...
می وزد فتنه ی باد از تهیِ پنجره ای
می پریشد همه ی رویایم
به خودم می آیم
جاده را می نگرم
می شود شهر پدیدار از دور
و مرا
می بلعد...
پ.ن:
- اولین سال استخدامم بود. ابلاغم را برای خدمت در روستا نوشته بودند و من از اینکه یکسال باید هرروز به روستا بروم ناراحت بودم . اما جاذبه ی طبیعت زیبا و هوای پاک آنجا باعث شد دوری مسیر و خستگی راه را کمتر احساس کنم و بهترین خاطرات شغلیم مربوط به همان سال باشد.سالهای بعد در مرکز شهر کار میکردم و با بهترین امکانات اما هوای پاک روستا و طبیعت زیبای آن و مردم خوبش را هیچگاه از یاد نخواهم برد...
* بالارود : نام یک رود
تصویری از حادثه ائی
تلخ یا که شیرین، اندکی از رویا
یا حتی وهم!
همراه با صداقت،
جای فکر و اندیشه ــ
و کشت نهالی ...
برای فردائی بهتر،
در این میان خاطره ای
از آن مترسک
وسط ذهن فقیرم هست
یادش به خیر!
جایش دیگر در مزرعه نیست
خوش باورانه آمدم
امروز در هوای باغ
نفسی تازه کنم
رباط عظیم الجثه ای
با تزریقی
دفتر زندگانیم را بست .
04/03/2011 لندن - انگلستان
خانم دکتر صفیه پاپی گرانقدر و عزیز بار دیگر از صهبای خوب قلمتان خواندم و استفاده وافر بردم و مرا این بار یاد یکی از سروده های قدیم امداخت که تقدیم حضورتان می نمایم و برایتان بهترین هارا خواهانم