آرزو هست که قلبم بشود خانه تو
بخورد مرغ دلم دانه از آن دانه تو
نکند مهر خودت راببری از دل من
دل فراموش کند آن رخ جانانه تو
دل من را تو بکن زاتش عشقت روشن
همچو منصور شوم عاشق دیوانه تو
آتش عشق خودت را بکن شعله دل
گرد آن شعله بگردم چو پروانه تو
منکه مشتاق همانم به حقیقت برسم
پر شده گوش من از قصه افسانه تو
محُرمم کن به احرام پسند تو بود
دور آن کعبه بگردم که بود خانه تو
صدف خویش نما دیده من را بسحر
زصدف پای تو ریزم همه در دانه تو
گر نیم لایق عنقا و چو پرواز بلند
لا اقل جغد نما گوشه ویرانه تو
گو بساقی که مرا مست کند ازمی ناب
ازدل خویش کشم... نعره مستانه.. تو
خسته گشتم زدیوانگی و میخواهم
پس از اینم بشوم عاقل و فرزانه تو
رخ زیبای خودت را تو نهان میداری
رخ نما تاکه ببینم رخ جانانه تو
در هر خانه زنم زود جوابم ندهد
به امید زود جواب آمده ام خانه تو
ز تب عشق مریضم تو خودت میدانی
رخصتی ده که بیایم مریضخانه تو
َ
سائلی هست ورا نام بود گمنام
حلقه را چند بکوبد به در خانه تو .