در کویری خشک و خاموش دل سپردم به نوای باد
روی دلهره هایِ طوفانی تاب می خورم
تا بسپارم خویشتنم را به عزم سفری
جانم در مسیری معکوس از زمان ذره ذره چشم می شود
خیره شده ام
ثابت
باد نمی آید
گویی حسی غریب اما درد آشنا می کِشد
بار سنگینِ شرمی گم شده را روی هویتی پاره پاره
چنان شرمگین است هوا
ریگهای داغ زیرِ حسِ نجیبی مسکوت مانده اند
همرهی من روی بغض است
روی اشک و حسرت
تا باشد دلِ تنگم هم آواز بغض زینب
که خورشید را رویی نمانده از رسوایی ظهری روی نیزها
آسمان را یارایِ باریدن نیست، روی سوگ دجله و فرات
جاری می شود حماسه عشق از مَشکی پاره
خونبهای وفایی سرخ از لبانی تشنه
برای زخمی جاودان در گذر سرنوشت که قافله عمر را بقایی نیست در سوز خیمها
بی صدا،نجیب ، شرمسار از غبارِ کوبیدن سُمی روی خاک
تا پر کند فضای سینه ، از غم
ماتم گره می خورد روی یالی خونین از کینه ایی سردر گریبان
عجز زمین فریاد برمیآورد
حالی برای تیمار سه ساله ایی نیست در گودال قتلگاه
غوغای عالم تابناکِ هستی را می خروشاند
از بغض طفلی شش ماه
حجله ای تاریک فرش میکند مقدم ناکامیهای قاسم را
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
بیداد از این عشق
سرآغاز مستی از می نابِ هستی
لبریز پیاله ای شکسته از عطشِ خامِ خسته
روی دستانی به وسعت افق
به حرمت نیازِ قطره ای آب بر خشکِ لبانم
تا جان تازه کنم
غرق شوم وضو سازم
که عباس را جانِ نماز نمانده
روی سجاده ای تکه تکه از قامتی خمیده
بی رنگ می شود سیاهی در داغِ سقای عاشقان
عزایی سرخ به سوگ می نشیند
صبر، شِکوه بر میآورد ای کاش
حسین بودم
زینب بودم
که امان بودنم نیست
برای التیام زخمهای سجاد
به بار می نشیند ننگی بر جریده بشریت
تا تاریخ گواه آن باشد
صحرای غریب نینوا دگر باره آرام گرفته است
همچنان از پی در به دری هایِ مظلومانه بنی هاشم می روم
خاطره ایی از خون و فریاد طاق آسمان را شرمگین می کند
غبار و خاک معطر شده اند
از نفس آلاله های دامن زینب
بوییدن عشق از دشت لالها چه حالی دارد
در صف دیوانهایِ حرم یار
زاری وغم سردادن چه صفایی دارد
که تواند باز گوید
آنشب را
که ماه و ستارهای آسمانِ نینوا نوری ندارند
در غریبانهایِ بی تَرنم
از فریب روزی پای، در گریز
و اسارت شب دهم در سکوت دشت کربلا همدم اشک بی صدای مهدیست
تا آن زمان که باز آید
شاید
او نیز از حسین شنیده باشد
عشق یعنی گداختن.....