"کران کاهرنگ خسته ی رقصان!"
به کدامین فصل ِ هر بیگاه...بیگناه!
به پایان میرسی...؟
دامان شرجی پاییزان!
در کدورت چشمان بیفروغ بادها...
در فغان
چون حضیض ِ سکوت هایی...
تا هنوز... از دیروز
نقش ماهتاب بر اندام سبزِ شالیزهایی...
نبض بوسه ی باران!
تقدس کیمیایی فردا...
ناخوداگاه آه ها...
...
با بودن چنان
مرور واپسین وهم کوهستانم
در انسداد نفس های شرقی دریا
در حسرتی سهمگین ...از آرامشِ رخوت بار جلبکها....
حتی درانگاهی که
با گیسوانی مجعد....
با جرعه های جهالت زده
در جنونی مواج جاریند...
و در بهت ممتد اعصار،،،
از پشت شبهای مردمکهایم
،سراب میشوند....
و چُنان راز زخم آگین نگاهی سرد...
بر انجماد قله های گنگ در زنجیر
،،،خیره اند
و
بر پروازهای کوچک سلیمها...
دلواپس و هراسناک...
در سودای موعد یک کوچ...
از سپیدی فریادهای کاسپین...
و غربت پیر-درختان مهجور نارنجستان...
و خرمالوهای وحشی در خزان...
و خوابی ابدی...
در خراش کبود زمستان
من ! مسافری تا شمالی ترین دهکده ی انسان
و " تو"
تمام فریاد های روشن فقدان...!!!
من بدعت!؟
تو نور؟؟
... طمئنینه ای در کبور!
.
.
.
باز نوشت:
من "ن" و خون شبرنگ "قلم"!
و تو
تمام "و ما یسطرون"...