روزگارم رفته
همچو عمر گل سرخ
طاق فكرم شده زندان تنم
در زندان پيداست
ولي افسوس ندارم كليدش، در جيب
تا باز كنم، در زندان با ذكر حبيب
در زندان پيداست
آري زندان، همان رشته افكار من است
كه در آن غوطه ورم
وازآن عايدي نيست، كه من بردارم
ودر آن هرروزم، با ملال همراه است
در زندان پيداست
ولي افسوس، نه توان فرار است مرا
نه توانم كه تحمل بكنم
حال خوب ميدانم با اين همه درد
چه زمانها كه هدر رفت از اين عمر كمم
وبدانم كه من گور كن قبر زمانم باخود
در زندان پيداست
تا بفهمم كه ناپختگيم
برده آرامش از زندگيم
تا بدانم وبگويم از پرده انكار وجود
ولي از مزه تلخش هرچه گويم چه سود
در زندان پيداست
و زندان بانش پرده انكار من است
عادت به مستي و مدهوشي
همه جا كار من است
نشنيدم،به جز از افكارم
نكشيدم دست از انكارم
تا به روزي كه رسيد همدم زندان ديده
همچومن زجر فراوان ديده
آموختم درس عشق وسوختن
برهواي نفس با قدرت تاختن
ديدن وشنيدن وطاق را برچيدن
شايد از روزنه اي تابش نورش ديدن
در زندان پيداست
حال چند روزيست كارم بناييست
گاه در اوهام خيال
گاه در چاله فكر
ميكنم و ميچينم ،هر كجا طاقي هست
ميگذارم پنجره اي ،هركجا باقي هست
تا بتابد نوري بر سراي خيال
تا رود از سرمن اين همه فكر محال
تا اگر خواهد او شوم آزاد زافكار غلط
يا كه يادم بدهد آزادي (خود سازي)راخط به خط