این منم فرزند آدم ساکن این دیر خاک
در غریب آباد دنیا عاصی و آشوبناک
تا که روح ایزدی در پیکر سردم دمید
جز خدا ...،جانم کسی را دروجود خود ندید
این منم آنکه بهشتش را به سیبی داد و رفت
هستی اش را او به گندم بی شکیبی داد و رفت
آمدم بر روی خاک و دامنم را او گرفت
این تن من با زمین و سرنوشتم خو گرفت
از دورنگی ها به روی شانه اژدر دیده ام
من خودم را از همان ضحاک بدتر دیده ام
هان ببینید این منِ مجنون صحرا گرد را
یا که آن مصلوب قدسی آن یگانه مرد را
این منم شیرین جانِ کوه کن فرهادِ عشق
یا همان جان عزیز مریمِ بیدادِ عشق
این منم پروردگارا تا بپاشی نور خود
بر سر دار از محبت،خوش بری منصور خود
این منم از آب و گل ، اکنون بنام آدمی
وانکه دادی بر هدایت آدمی را خاتمی!
با سخاوت باز هم گسترده کردی خوان خود
تو به من بخشیده ای از کوی اَنفُس، جان خود
خود به یاد آرم دمی انفاس پاک رحمتت
خوب دادم من جواب عشق و مزد رحمتت!!
این منم یوسف خداوندا، به کنعانم ببر
من دگر سیرم از این دنیا، بیا، جانم ببر
در قفس مرغِ اسیری ، گرچه من افلاکیم
ساغرت هستم ، سرودِ ناله های خاکیم