اکسید می شد ذهنم از اندیشه ای مرموز
وقتی که تن می کردمت در حسرت دیروز
آغوش تو تصویر یک پندار وحشی بود
زخمی عمیق از بوسه هایت روی نعشی بود
فریاد میزد روی لبهایم سکوتی سرد
هی جفت میشد شیش هایت در زمین نرد
از پشت پلک وسوسه در جنگ با تردید
تو زندگی و حسرتت هر سه مرا ......
با کفش بالا میرود یاد تو از خانه
با میخ می کوبم طلسمت را به این شانه
شاید صدایم را به گوشت بادها بردند
لابد نمی دانی برایت خنده ها مردند
هی خال میزد جوش هامان روی قلب تو
تکثیر میشد شکلی از من توی قلب تو
من بغض می کردم نرو با خنده می ماندی
با جادویت راز مرا از چشم من خواندی
رفتی و حجمی از نبودت خانه را پر کرد
نان مرا تدفین آغوش تو آجر کرد
لابد هوس بازانه از جسمت عطش می چید
وقتی که دستانش میان بازویت پیچید
من حرف بودم پشت نت هایی که کر میشد
ازدرد دولا می شدم،وقت تو سر میشد
یک کوله از افسوس ها بر پشت مجروحم
خطی کشیده رفتنت بر جسم و بر روحم
طعم گسِ لبهای تو در خاطرم مانده
این کاه بوس زنده در افکار ناخوانده
رد میشود از پشت ذهنم سایه ای مشکوک
آواز میخواند زنی در خانه ای متروک
له میشوم در زیر خاک خواب خون آلود
گم میشود تصویری از تو در میان دود
دائم به شبها خاطرم جسم تورا می خواست
باور ندارم رفته ای ، شبهه فقط اینجاست
می خواهم از این شهر هم بعدِ تو بُگریزم
تنها شوم آغوش خود را در تنت ریزم
سر می گذارم روی خاکی که مسیرت بود
این آشِنای گم شده روزی اسیرت بود
این زندگی بی مرگ هم رویای پوشالیست
می بوسمت از دور اما جای تو خالیست