چون صدف باید بود و،زاعماق وجود گوهری بیرون داد
باید آنقدر رها بود چو باران بهار
ریز و سرشار فروریخته بر دامن گل
باید از عشق به سر تاجی داشت،سروری اما نه!
همدلی باید کرد...
باید از چیدن یک گل لرزید
و صدای نفس برگی را زیر پاها بشنید...
باید از دل ها گفت از سرود باران
از هوای شرجی از صدای یاران
باید هرلحظه چو آغاز بهار نو شدن ،بیداری
و چو یک رود بزرگ پر،ز آب و جاری
باید همچون ابری لایق باران شد
وزایثار،زبخشایش خود کشته یاران شد
می توان آبی شد...می تواند جاری شد
می توان با کوشش...از بدی عاری شد
می توان چشم دگر را بگشود رو به دریاچه نور
می توان بال گشود رو به دنیای شعور
می توان در لحظه، بود و در لحظه شکفت
می توان حرفی از ،دگر و غیر نگفت
می توان فتحی کرد ،قله عنقا را
می توان آبی شد، کوزه سقا را
می توان شعری گفت،میتوان اشکی ریخت
می توان دریا را در دل دشتی ریخت
باید از نو آموخت باید از نو برخاست
باید اندیشه نمود نور حق پا برجاست...پائیز 87