1-عشق آتشین
نتوان با وزش باد خزان زرد نشد
نتوان از تو جفا دید و پر از درد نشد
آتش عشق من اما به تو ای کوه یخی
با وجود همه ی سردی تو سرد نشد
2-پنجره ی رو به حیاط
خیره بر پنجره ی رو به حیاط
گوییا رشته ی افکار پریشانش را
گره با شاخه ی امّید به فردا می زد
گرچه این شاخه ی خشکیده زمانی است دراز
که نمی آرد بار
که ندارد اثری یا که نشانی ز بهار
این حیاطی که کنون ،،
گرد تنهایی و خاکستر بی مهری را
بر تن باغچه و قفل درش می بیند
وعده گاه همه بود
باغ سرسبز پر از خاطره بود.....
او به این خانه زمانی همه شب ،،،
نور با شمع وجودش می داد.
گرد شمعش همه بودند
زمانی که به هر سفره ی خویش
رونق از شیره ی جان می بخشید
ولی امروز که شمعش کم و کم نور شده ،،،،،،،،
رونق امروز که از سفره ی او دور شده ،،،،،،،،،
دیگر از آن همه پروانه یکی پیدا نیست.
یاد او در سر حتی یکی از آنها نیست.
این چه رازیست خدایا که از آن جمع ،،،، کنون
غیر از آن عاشق با هم بودن
احدی تنها نیست ......
نا امید این مادر ،،،،
ولی از فردا نیست .............................................