اي كه دل را خوش به ميزي ساختي
و اندرين ره چند روزي تاختي
گوش كن اين پندهاي نغز را
پس رها كن قصه ي بي مغز را
تكيه بر مسند نمودن ابلهيست
پايبند ميز بودن ابلهيست
ميز ميداني رفيقي بي وفاست
نزد دانايان متاعي كم بهاست
ميز را مانند اسبي زين كنند
گه سوارش آن و گاهي اين كنند
دوش بر آن تك سواري شاد بود
حال بينم حاصلش بر باد بود
پس چو بيني ميز كس را يار نيست
جز دل آزردن برايش كار نيست
هز زمان بر شاخه اي مأوا كند
ياور ديرينه را رسوا كند
كردي ار روزي بر اين وادي گذر
داد چرخت جايگاهي بي خبر
پاي را از راه حق بيرون منه
وز گليم خويشتن افزون منه
آمدي چون فكر رفتن نيز باش
فكر حكم انفصال از ميز باش
بهر ماندن از تملق دور باش
تا تواني در مقام مور باش
دوست را از قلب خود بيرون مكن
پشت بر او احترام دون مكن
گر تو را فرمان رسيد اي هوشيار
رو خرك بيرون كن از اين پنبه زار
پس دم اين بي زبان از ته مزن
بند بردور لبان او متن
ياد آور روز رستاخيز را
تكيه گاه خود مكن اين ميز را