در آن هیچستان نقش من زندگانی بود
افسوس نه که زندگی، زندهمانی بود!
در تن دیوارهها سایهی من یه بیم داشت
بیم بود که در تنم هسته یه نفرت کاشت!
هیچستان غمکدهی مرداب فرداها بود!
همچون سراب در کویر، امید رویاها بود
شکستم در هجوم شوم شبهاش!!!
که تاریک کرد روزم را چو فرداش
حال بشنو که هیچستان «هیچ» بود!!!
راز آن حلقه یه مار، بازیِ مهره و پیچ بود
هیچستان کویری بیش نبود
آرزوهایش سرابی بیش نبود
همه گرگ بودن و ز خود عاری نداشتن
به جز خود با کسی کاری نداشتن
نکردم من گِله، چون خسته بودم
در ره خداییش شکسته بودم
8/2/90
در ضیافت خانهای، شبی مهمان شدم
در نگاه اول من حیران شدم!!!
صنمی را دیدم که خیلی در خودش بود
ناگه نگهی کرد و دلم را ربود!!!
به او گفتم بنگر مرا، مرا کاری هست؟؟؟
آن خانه خراب، خانه خرابم کرد آن چشم مست
نگاهش ، در من سلطان آتش انداخت!!!
نکهت لب شیرینش، سلطهام را به غلامیش باخت
پرسیدمش که ز چندی گذشت ز دردت بگو؟
گفت ای غریبی آشنا از درد دلم هیچ مجو!
پرسیدمش ای صنم مرا آزار مده
گفت در خیالت هم مرا جا مده
گفتم تو مرا میشناسی ای صنم
زیر لب خندید و گفت پارهی تنم
گفتمش گر اینجوریست آزارم مده
بغضش ترکید و گفت ای خدا حالا آمده
گفتم ای صنم تو بنگر مرا
گفت عمری سوختم ندیدی مرا
اشک ز «دیدگانم»، روان شد!!!
فریادم از سوز حرفش نالهی آسمان شد
گفت ای شاه افسانهی من
شاید دگر جانی نباشد در این تن
گفتمش از چه میگویی سخن
گفت دیر آمدی به دنبال من
4/5/89
درد را چگونه نویسم درد نشود
دل بیمارم ز یارم دگر سرد نشود
او که دانست بیکسیهایم برایش کس بود
سوختن در فراغش برایم بس بود!!!
او که دانست رام چشمش شدهام
بیخود ز خود اسیر خشمش شدهام
او که دانست بعد او با بیکسی خو میکنم
در درونم بغض تلخ مرگ را رو میکنم
پس چرا سهم من از او بیخوابی شده
در تمام لحظهها کارم بیتابی شده
چند شب است یادش مرا یاد نیست !!!
لرزه دارد جسم من خبری از باد نیست
چند شب است بیاختیار اشک مهمانم شده
غصهی تنهاییم دست بر گریبانم شده!
چند شب است آینه هم بغض مرا میبیند
خود را گم میکند آنگه مرا میبیند!!!
جز سیگارم کسی، از او مرا درکی نیست!
هیچ کس از بیکسیم جز این عروس درکی نیست
این نوعروس تا به سحر میسوزاند لباسش را
منم با کام تلخ خود میبوسم لبانش را!!!
چه بیمعناست زندگی از بیثمر بودن عمر
میگذاریم مایه را، او از جان و من از عمر
12/1/91