دلم برای کسی تنگ است که...
نبوده...نیست...
و تجربه ایست غم انگیز...
تغییر فصول دلدادگی...
چه بی رحمانه دگر گون می شدم...
پای دلهره هایی که منشا نداشتند... پوچ بودند...
همیشه نبودنها و نداشتنها عزیز بودند...
افسوس از بودن ها و داشتنهای از یاد رفتنی...
گوش کن...همین یکبار!
و برای ...آخرین بار؟؟؟!!!
نه!... آخرینی در کار نیست!
تا صدای گرومپ گرومپ این گلوله تپنده مرا می آزارد...
آخرینی در کار نخواهد بود!
پس تنها گوش کن!
به تاریکی نشستنهایم را دوست می داشتم... عجیب!
که در ظلمت ...تو پیدا بودی...انگار روز بود
و باید که تو تماشایی ترین تابلوی دیوار می شدی...
افسوس که امروز، تنها خاک می خوری
لابلای کاغذ پاره های دفتر خاطراتی قدیمی...
و زمان می گذرد
بی آنکه قصد گذشتن به سرش باشد!
همچون من که بی دلیل پیر می شوم...!
می مانم...
با
خاطراتی که مرا یاد چیزی نمی اندازد...
تازه فهمیدم!
لبخندهای آخرت بی دلیل نبود
که برای نگفتن خدانگهدار بود...
و بعد از سالها کالبد شکافی لحظات...چه کشفی می کنم...!
نفرین می کنند مرا...
تمام دقایقی که خبر از چیزی ندارند... به جرم تلف کردنشان!
و باد های موسمی بی موسم...
درنگ نکردند برای خاموش کردن شمعی که
سر راه تو روشن کردم تا...راه گم نکنی...بر گردی...
شمعی پیش رو!
شمعی پس سر!
با این همه تاریکی خواهم جنگید...
نتیجه معلوم است...
چشمانم را میبندم...
و سهم این بازی از ابتدا باخته را می گذارم زیر پا...
دلم را می گویم...
و به یاد جمله ای می افتم که جایی خوانده بودم...روزهایی که هوایی در سر نبود!
(روزی می رسد که برگ برنده ات دل! می شود...
و تو دیگر حاکم نیستی)
تو در من ضرب شدی...
من از تو کم...
از ریاضیات متنفرم...
و باز درد ها...درد ها...
این بستگان دیرینه...
این خاموشان به یاد مانده و گیج!
چه ناروا نشسته اند بر اریکه دنیای من
به فرمانروایی مرگ!
چون شیری درنده،به جان احساسهای کاغذی ام افتادی
...
بی چنگ و دندان!
تنها با نگاهی گذرا...
حقیر می شوم...
خرد می شوم...حتی از تکرار این بی تکرار زجر آور
باید اعتقاد پیدا می کردم!
به فال و ورد و جادو...
به نگاه رمال آواره ای که گفت
دریا تو را می بلعد...
و من چه بی رحم آنروز به سرنوشتم خندیدم...
از میان تمام واژگان خیس
یکی دوستت دارم را
و دیگری خداحافظ است که خوب می شناسم...
یکی به تاریخ پیوست و دیگری را مجال نماند...
پوست می اندازم
فصل به فصل...
بزرگ می شوم...تازه می شوم...
و تو نخواهی دید...
و من شاهد واقعه بودم...
نسیمی که حال و هوایت را پریشان کرد
وجودم را لرزاند
که آغاز ویرانی بود...
و من!
خواب گسی بودم به آرواره تقدیر!
بی هویت مانده ام و بی تعبیر
...
بی درد سر تر از روز به شب رسیده تو را ترک می کنم
بی کوله بار و کاسه آب...
بی فکر بازگشت...
نه تور به دریا انداختی که صیدم کنی...
نه تکه نانی...تا...مرحم گرسنگی احساسم شود!
بگذریم...هوای تنگ هم خوش است...
و امروز فهمیدم...!
برای تو مفهوم تمام تابلوها ،یکطرفه بود...!
این شد که باز نگشتی...
و خیلی طول کشید تا بفهمم
طوفانی که عشقت به پا کرد
مرا برد و نه خاطراتمان را.
بازنده تر از همیشه...
گاهی به سرم می زد تو را آرزو کنم...
چه فایده...
سالها گذشت و لحظه های بی تو بودنم باردار شدند...
حاصلش عمریست...
که به دنیا نیامده از دنیا می رود...
و سالهاست
روی تکه کاغذی می نویسم
پشت همین پنجره
یک نفر شبیه من عاشق شده است
بی آنکه بداند...
چه زمان...
یا به چه...؟؟؟!!!
گره کوری شدی...
ندیدی چقدر بی تابم و بی دندان!
ولی بدان!
دریا در یا که دور شوی...
ثانیه ثانیه در من خلاصه ای
بی اغراق عجیب ترین پدیده در حال وقوعی...
می دانم...
می دانم...
می دانم...
تمام شد فصل باران و گل و لبخند...
ولی نفهمیدی...اینجا کسی تمام خوابهایش را پر پر می کند
کنار پنجره ای که بی منظره تحقیر می شود
رقص موهای تو در بی رحمی نسیمی تازه نفس
پیش از این آگاهم کرده بود از آغاز به چله نشستنهایم...
باد را جدی می گیرم زین پس!
اینروزها به نفس کشیدنهای خودم هم مشکوکم
شاید کلکی در کار باشد و
منکه مرده بودم از دیروزها
گول بالا و پایین رفتن قفسه سینه ام را
می خورم!
همیشه باران باشید و باران...دریا و بیکران