سخت ترین سوال
عازمم سویش در مسیری سرد
با خودی درگیر ، گام هایی سست سینه ای پر درد .
چه دروغی تلخ، چو به او گفتم رو به بهبودی.
چو که میپوسید همچو برگی زرد .
من و شبهایم همه را گشتم ، حرم مولا، سفره اقا
مرغ حقی نیست ؟
از خدا خواهم تا نداند او که غم دردش با دلم چه کرد .
صورتم رنگیست مملو از تزویر
قصه میبافم ، یأس میشویم
حس امیدیست در عبس درگیر
با گلی در بر با صدایی سرد میزنم بر در
دیدمش انجاست
باز می ایستم کنج تختی طرد
از چه رویی طرد ؟
پس چرا تنهاست ؟
گویمت پاسخ :بس که عمق درد از درون بالاست .
ساعتی از پیش پاسخش کردند .
پچ پچی مبهم...
همه میگفتند : طفلک معصوم اخر کار است از رخش پیداست .
با همه دردش همه سر شور است .
شعر میخواند ، شوق میبخشد .
این دم رفتن مسلکش زیباست .
" ساعتی ساکت "
جملگی رفتند من و او تنها
علتی پرسید و سوالی سخت .
که عمو :
( سرطانی کیست ؟
بدنم همه از درد دوا میسوزد
من که درس هایم همگی خوب است .
اخر مادر از من راضیست
پس گناهم در چیست ؟
راستی
"لحظه اخر کیست " ؟
من و این پایان پس چرا رفتند ؟
اول راهم ، راه حلی نیست ؟
گفتنی ها را گفت .
من و مبهوتی عالم ماندیم .
ان نگاه پر خواهش پی علت میگشت .
ساعتی سردتر از سخت گذشت .
او
نرم و ارام گذشت .
من و دنیایی غم و سوالی سخت
که چرا ...