بي خبر از تو شدم دل من پر ز شرر
تو زمن بي خبر و چشم من مانده به در
بين ما فاصله ها زميان خواهد رفت
خواهم آورد به كف دامنت بار دگر
چشم خود خواهم دوخت رو به درياي دلت
زورقي خواهم ساخت به تمناي دگر
شكري خواهم جست باز از كان لبت
يار شيرين سخنم غم فرهاد نگر
بوسه اي خواهم كرد من نثار قدمت
بار ديگر چو كني از بر من تو گذر
مست و ديوانه شوم از مي ناب رخت
بودنت زندگي و دوريت خون جگر
بي تو چون آينه اي هيچ هيچم به خدا
چو تو آيي به برم از تو گردم همه فر
ياد تو مونس من همه يار و كس من
دلم انگشتري و ياد تو هست گهر
دوش با ناله زير خود زبر ميخواندم
قصه عشق تو را باهمه زير و زبر
روزگاري به دلم جاي غم بود ولي
امدي جز غم تو به دلم نيست اثر
پي دل ميگشتم هاتفي با من گفت
بي خبر در ره عشق دل تو كرده سفر
بر دل شب زده ام همچو مهتاب بتاب
دل زنگاري من همچو زر كن به نظر
از پس ابر فراق هست اميدم كه كند
شب غمهاي مرا سحر مهر تو سحر
غم مخور مي شنوم كه ملايك گويند
چه وصالي چه گلي آفرين بر تو پسر