يکشنبه ۲ دی
ان ور مرزها شعری از عباس بر آبادی
از دفتر رویش نوع شعر
ارسال شده در تاریخ جمعه ۹ ارديبهشت ۱۳۹۰ ۰۶:۱۰ شماره ثبت ۲۷۸۸
بازدید : ۸۴۲ | نظرات : ۱۳
|
آخرین اشعار ناب عباس بر آبادی
|
من در مرگ به مرزهایی دور رفتم معلمی بود آنجا شاگردانش او را حضور،
غیاب می کردند و مامایی که خودش می زایید هر بار کودکی مرده
احساس
بیگاری فلسفه می کرد همه در ابهام
شک بازتاب اشیاء را در روح می
دید لذت بازتاب روح را دراشیاء مزمزه می کرد علت پایانی غایب بود
مسیح زنها را دوست داشت و می گفت ساده بیاندیشید
مداد در
تقابل با کاغذ ذهن زمان را تاریخ نگاری می کرد و در خیال انگار چیزی نو
می نوشت اما باز هنوز در مصر فرعون اهرام می ساخت با تیر آهن ملات
بتن چند ملیون برده شاد اندکی دموکراسی و نمرود بر روی نیل پل می زد
جراحی زبر دست با حواس پنج گانه عقل را تشریح می کرد و از
ضربان تند عشق غافل بود
در دور دست پیرمردی با روح کودکیش گرم صحبت چایی می نوشید و هر از چند گاهی می خندید
در افق محو
فلسفه حکیمان حاکم شهر به دنبال فقیر می گشتند تا عینیت فقررا با او به
جدل بنشینند
مادری در اندیشه عشق پشت به پدر خوابیده بود پدر رو به
دیوار به قاب عکس خالی زل زده بود
امام زاده ها دلواپس اندیشه
ها زیارت را ارزان کرده بودند
دخترکی برهنه در معبد احساس شرم نمی
کرد پیر زنی پیچده در جامه از خجالت سکسکه می کرد
من در مرگ به
مرزهای دور رفتم آنجا سوال از جواب سختر بود و مردم برای آرامش شوکران
می نوشیدند
آری اینچنین من سالهاست مرگ را زندگی کرده ام
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.