کوچ کن از وطن هرزه ی این آدم ها
از لجنزار تن هرزه ی این آدم ها
چندش آور تر از این نیست که رامت بکند
اصطکاک بدن هرزه ی این آدم ها
حیف تو اینکه حرامت بکنند و بشوی
خواه ناخواه زن هرزه ی این آدم ها
شایعه پشت سر هر که تو را دارد هست
بی خیالِ دهن هرزه این آدم ها
……..
کوچ کن تا که از این مهلکه جان در ببریم
از عصب سوزی این معرکه جان در ببریم
شب به شب طی شد از این فصل بد طاعونی
و به اندازه ی یک شب به تنم مدیونی
کاش مرز من و تو غیر لباست باشد
تو بدهکار منی! خوب حواست باشد!
خوبِ من! موقع آن نیست مردد بشوی
مرد می خواهی از این فاصله ها رد بشوی
می شود کم بکنی بعد همه فاصله ها؟
می شود سر نروی از سر این حوصله ها؟
می توانی که مرا با خودت آغاز کنی؟
بال سمت غزل تازه ی من باز کنی؟
می شود جان دوباره به قوافی بدهی؟
می شود عشق به اندازه ی کافی بدهی؟
می توانی که مرا دست خودت بسپاری؟
می توانی فقط این بار بگویی :آری!؟
حیف اینها همگی حسرت و افسوس من است
فکر تنها شدنم باعث کابوس من است
……….
می روم من پی این زندگی لامذهب
پی سگ دو زدن و محو شدن در دل شب
زندگی فحش رکیکی ست که دائم خوردم
زهر در شیشه ی شیکی ست که دائم خوردم
زندگی فاصله ی عشق من و کینه ی توست
سردی رابطه ی دست من و سینه ی توست
زندگی حاصل یک عمر دویدن ها است
عشق در یک قدمیِ نرسیدن ها است
چون سرابی که فقط تشنه ترت می سازد
زل زدن….خیره شدن….هیچ ندیدن ها است
اتفاقن همه ی آنچه که ما می بینیم
لذتش در فقط از دور شنیدن ها است
زندگی مرتع بی مرز طمع ورزی هاست
گاه نشخوار شدن گاه چریدن ها است
گوشه ی یک قفس تنگ گرفتاریم و
کرکسی در صدد لاشه دریدن ها است
……
کاش می شد که به این شانه ی بی جان و نحیف
دست تقدیر کمی صبر و تحمل بدهد
لحظه ها کندترین حالت خود را دارند
مرگ باید که کمی عقربه را هل بدهد
تو رسیدی ته این قصه به پایان خودت
من همان بچه کلاغم که به لانه نرسید
“سگ ولگرد” هدایت نشده تیپا خورد
“آدم خنزری” قصه فقط درد کشید**
مرزها زندگی ام را به گروگان بردند
تف به گورِ پدرِ زندگی در تبعید!
پ.ن
*بازنویسی غزلی قدیمی از نگارنده زیر عنوان “زندگی به روایت یک شاعر غمگین”
**به شادباش روان عاصی صادق هدایت که سرکشی را از او آموختم.