باز شورِ مثنوی دارد دلم
از ازل این می سرشته با گِلم
بزم نابِ مثنوی کردم به پا
مثنوی گوی دلِ تنگم بیا
باز دل را با نگاهی رام کن
این تپش ها را بیا آرام کن
تاکه دفتر را گشودم آمدی
مُهر عشقت را به شعرِ من زدی
آمدی ای ماه....شب پُر نور شد
سازِ بد آهنگِ دل تنبور شد
گفتی ای عاشق بیا آغاز کن
در هوای مثنوی پرواز کن
تو فقط تکرار کن...شاعر منم
شعرِ تو من ، اول و آخر منم
من همین جایم تو تنها نیستی
با تواَم من...بیقرارِ چیستی؟؟؟
قصه ی دلدادگی از سَر بگیر
مست شو...پیمانه ای دیگر بگیر
درد را بشناس و دل آماده کن
اشک را مستانه همچون باده کن
مشق کن این قصه ی پُر درد را
تازه کن گلواژه های زرد را
جز شکوهِ عشق تصویری نبین
از نگاهم غنچه ی وصلی بچین
قصه ی هجرانِ ما سَر می شود
صبر کن...فردای بهتر می شود....
واژه نوشیدم ز تو ....دنیای راز
دل...به این عشق و به غم هایش بناز
مثنوی گو...با تو سهمم درد نیست
زمهریرِ لحظه هایم سرد نیست...