این فصل برفــی
از قلب دود و آهن و تزویر سال 79
از ازدحامِ سنگ های رنگ وارنگ
وقتی که ساعت زنگ شب را می نوازد
خسته
شکسته
ناتوان
خاموش
با کوهی از اندوه بر دوش
خود را به خانه می کشانم
تنها پناه خستگی هایم
***
در آستان خانه موجی خوش
این ماهی افتاده دور از آب را
در خویش می پیچد
ناگاه لب وا می کند بغض گلو گیرم:
جانت سلامت باد بانو!
امشب هم این درد مجسم را تحمل کن
هر چند بارانی ترینم
هر چند توفانی
***
سنگ صبور دردهای ناتمام من!
بسیار گشتم وسعت جغرافیا را
لبخند را- این کیمیای زندگی- پیدا نکردم
حتی گمانش را
هولی که خواب کوچه ها را می زند برهم
جز قاه قاه خوک های مست چیزی نیست
بسیار گشتم
اما نشان دردجویی
انگار کوچیده ست از دل های این مردم
حتی
از چشم آنانی که می پنداشتم معنای ایمانند
جز عقرب و افعی
چیزی نمی بارد
***
ای هم دم شرجی ترینِ لحظه هایم!
آخر چگونه می شود پای برهنه
از جاده های ممتد این فصل برفی
بی آن که امیدی به فصل دیگری باشد گذر کرد؟!
***
بانو!
این قصه ی پر غصه، طولانی ست
شاید مجالی پیش آمد، در شبی دیگر
خواهم سرود آن را
هر چند تلخ اما
باید چراغ درد را روشن نگه داریم
تا شعله اش روزی به کار آید