هیچ مزدی من ندیدم از وجود کار خویش
چونکه در انجام آن از فکر بردم یار خویش
شاد ساختم دشمنانم را بـدانید دوستـان
راز خودرا فاش ساختم در بر اغـیار خویش
نیمه شب بر خیز از خواب و بکن قصد وضو
باصداقت پیش خـالق فاش کن اسرار خویش
گـر چه او بسیار آگاه است از نهـان بـند گـان
دوست دارد صحبتی از بنده غمخوار خویش
بت پرستی در تمام شب بگفـتا ای صـنـم
عایدش چیزی نشد از گفته و گفـتار خویش
از قضا یک لحظه آمـد بـر زبـانش یا صـمد
گفت، لبیک بـاز گـو از مشکلات کـار خویش
بـهر بیماری مـن کمتـر بـده دارو طـبیب
سعی کـن واقـف شوی از حالت بیمار خویش
با نگه، زرگـر شناسـد خــوبی هـر سـیم را
چون طلا انـدر محک دانـد همی عیار خویش
گر مسلمـانـی نمی بینم ز تـو سـجاده ای
گرکه ترسـا ئـی نمی بندی چـرا زنـار خویش
من زمـرغ حـق شنیدم این نـدارا صبحـگاه
سعی کـن راضی شوی امروز از کردار خویش
عـاقـلان دقـت نـمایند از کـتاب زنـدگــی
پس تو هم دقت نما از خط زدن طومار خویش
کـاروان عــمر مــارا مـنزل آخـر میـبـرد
گفت گمنام یاد کن ازصـاحب و سالار خویش .