با بال های خسته در خون نشسته شان
قوهای سرزمین من اینک پریده اند
در این جزیره ی لجن خاطرات و شعر
یک ذره سبز، نقطه ی آبی ندیده اند
این واژه ها که ملتهب و گرم خواهشند
آری به خاطر تو به اینجا رسیده اند
این واژه ها برای رسیدن به یک غزل
فرسنگ ها درون من امشب دویده اند
سلول های عاشق این شاعر جوان
که بستری برای تن زخمی تو بود
مردند بس که چشم براه تو بوده اند
اینک به کرکسان تعفن رسیده اند
وقتی پرید در افقت مرغ عمر من
تا با نوازش لب تو آشنا شود
چرخید دور شهر تو چرخید و دید که
نه ، دور آسمان تو را خط کشیده اند
من باید از تو کوچ کنم این حقیقتی ست
اما بگو امانت خود را کجا برم
گویی که قلب های همه عاشقان قرن
در سینه ی خزان زده ی من تپیده اند
حتی اگر که بعد تو عاشق شوم بدان
من می رسم به روح تو در جسم دیگری
از روح شب دچار من آخر گذشته اند
دستان تو که قاصدکان سپیده اند
من فکر می کنم به تو خواهم رسید تا
"یک دست جام باده و یک دست زلف یار"
اما تکان دست تو و جاده پیش رو
"گویی مرا برای وداع آفریده اند"