رویای دوش
داستانی دارم از رویای دوش
پند ها دارد ، به گوش جان نیوش
دیدم اندر بزم دوشین دلبری
خیره گشتم در جمال و مست بوش
تا نگاهش قفل قلبم را گشود
ناگهان مهمان دل شد آرزوش
می شنیدم من به گوش جان خویش
از دو چشمانش سخن های خموش
نغمه هایی دلنشین و بی بدیل
بر دلم می آمد از هر تار موش
من نه تنها محو آن سیما شدم
شد بسی پیر و جوان حیران روش
رنگ رخسارم پرید از شوق او
در میان حاضران رفتم ز هوش
تا کمی هوش و حواسم تازه شد
گم شد آن سیمین بر سبزینه پوش
تیر چشمانم به هر سو پر کشید
ناگهان فریاد سر دادم که کوش
پیری آمد در کنارم با قدح
گفت ای ابله ! بیا چیزی بنوش
همتی کن تا که دریا دل شوی
روز و شب را اندر این معنی بکوش
آب دریا گرم خورشید است و بس
شد چو اندک ، آید از شمعی به جوش
دل به هر بی عهد و پیمانی مبند
یا به هر "گندم نمای جو فروش"
تا نگردد بند دام مه رخان
مرد ، همچون شیر ، می باید نه موش
در ره عشق ار کسی خامی کند
ساده چون برگی بریزد آبروش
اینک از فکرت برون کن یاد او
عیش و سر مستی کن و جامی بنوش
من نکردم پند آن فرزانه گوش
تا سحر هی ناله می کردم که کوش !!