قصه ای دیگر برایت من همی آرَم ز نو
بهتر از اینها شنیدی ، لیک این را هم شنو
عارفی نیمه شبی مشغول حمد و بندگی
رو به درگاه کریمش کرده با شرمندگی
گفت یا رب ، بهترین بنده تو را امشب که بود
با چه احوالی ، چه طاعاتی همی بر تو نمود؟
خواهم امشب برملا سازی به من آن بنده ات
آن کدامین بنده ات ، امشب نشد شرمنده ات
خواهم احوالش بدانم ، پی برم بر حال او
رهنمایم گشته شاید ، شور و حال و قال او
کیست آنکو صاحب دولت شده در پیش تو؟
وی چگونه صاحب عزت شده در پیش تو؟
با چه اعمال و چه کرداری شده صاحب کمال؟
جان خاکی را چه سان آورده با حُسن و جمال؟
من که عمری بر درت سجده نمودم دائما
دارم امیّد ، آنکه احوالش نمایی برملا
ناگهان از بی خودی عارف ز جای خود بخاست
نیک بشنو تا خدایش بر چه راهی رهنماست
می شود بی اختیار و می رود بیرون شهر
تا ببیند برترین انسان و هم مجنون دهر
چون ز گورستان شهر او می گذشت آن دم شنید
قیل و قالی او ، از آن سمت دگر ، سویش دوید
دید عارف مطربی با شور و حال و پر ز جوش
چون شرابی اربعین آورده و دارد خروش
در شبی تاریک و دور از چشم هر نظّاره گر
عرضه آورده خدا را ، او دلی معنا نگر
می نوازد تار خود را و به سوی آسمان
بانگ و آوازی برآورده که می خیزد ز جان
آنچنان در بزم خود سر گشته و هم واله است
غرقه در اشعار خویش است و بسی پر ناله است
آنچنان بر تار خود چنگ آورَد گویی که وی
مست و مجنون آمده ، سرگشته از امداد مِی
پیش رو دشتی سیاه و آسمان ِ شب ، سیاه
از نگاه مرد عارف کار وی ، بودی تباه
در کناری ماند آن احوال وی را می بدید
ورد مطرب را سراسر ، یک به یک آنجا شنید
تا سحر آن مرد مطرب یکسره بر کار بود
جان عارف زانتظارش در تب و آزار بود
اندر آخر گفت مطرب باز هم شرمنده ایم
بگذر از کوتاهی ما ، زآنچه با تو کرده ایم
این فقط آید ز ما بهر تو ای بهتر ز جان
این پذیرا باش از ما ، ای تو واقف بر نهان
چون فلق از راه آمد ، مرد مطرب توبه کرد
ساز بر دستش گرفته ، رو به سوی خانه کرد
پیش آمد عارف و پرسید ای نیکو سرشت
آن چه فالی بود دیشب ، تا خدا بر ما نبشت؟
من که شاهد بودم اینجا ، یکّه بودی تو به دشت
مستمع اینجا ندیدم تا که بر کارت گذشت
از چه این احوال آمد؟ازچه من حاضر شدم؟
آن چه بزمی بود دیشب ، تا بدان ناظر شدم؟
اندکی باید تأمل ، تا که توضیحم دهی
بروقوف از کرده خود ، بلکه توفیقم دهی
گفت مطرب ، بود عمری کار من خنیا گری
از برای شادی مردم همی غوغا گری
جمله ی مردم ز ساز من همی لذت بکرد
هم به یاری صدایم خلق بس عشرت بکرد
دوش با خود گفتم امشب رو به درگاه خدا
می نوازم ساز خود را و بخوانم خوش صدا
یک شبی باید خدا هم تا شود مهمان ما
جان او محظوظ آید از صفای جان ما
گفتم امشب تا سحر خوش خوانم و شادی بر او
عرضه دارم تا بدینگونه بیابم آبرو
او که اینگونه به ما لطفش چو باران می رسد
نور امیّدش به عفوم ، بر دل و جان می رسد
نا سپاسی من است اینک همی بی درد و عار
غافل از شکرش همی مشغول می باشم به کار
میزبانش بودم و دیشب بشد مهمان ما
تا که شرط بندگی در حق او آرم به جا
مرد مطرب زین سبب آن بهترین ِ بنده گشت
تا که بر کسب رضایش، جاهد و پوینده گشت
آن تمام استطاعت را به کار آورده بود
یک شبی را، مُزد دنیا را ز خاطر برده بود
همّ غمّ اش تا سحر تحصیل حبّ او شدی
اندر آن شب بهر خدمت بر خدا حاضر بُدی
با تمام استطاعت در کمال بندگی
در رضای یار کوشیدی به صد شرمندگی
این همه گفتم که تا شرط رضایش آوری
وز رضایش پرگُنه جان ات سوی ساحل بری
...................................................
فلق : سرخی آسمان در هنگام طلوع
توبه کرد: در اینجا یعنی از کار خود دست کشید