آهم شرر مي بارد از عمق ِ چو گور ِ سينه ام
مقراضي از كين و حَسَد، بر اين دل ِ بي كينه ام
اي آنكه بالايي ببين! اين خنده يا خميازه است؟!
اين چاك ِ حيران ماده از، عمق ِ دل ِ پُرْ پينه ام
بر خوان دل ِ پُرْ از شرار ، تا شرحه شرحه جان دهم
اي هستي ِ منْ آن ِ تو، جان و دل و انديشه ام
هم در زمين، هم آسمان، هستي به هر جا مي روم
هم لفظ و هم معنا تويي، هم كسب و كار و پيشه ام
منْ نيستم بي نام ِ تو ، اي تو وجود و هستي ام
حيرتگه است اين ديرگه، اين بيستون، منْ تيشه ام
هستي ّ ِ من چونان حباب، يكباره مي گردد عدم
بي تو در اين ماتمكده ، بي جانم و بي ريشه ام
1391/1/29
كرمانشاه
پ.ن.
هنوز در غزليات حضرت بيدل دست و پا مي زدم....
پ.ن.
اين همه غزل خوانده ام و مي خوانم! اما هنوز توانايي سرودن غزل را ندارم! كمتر از
ده غزل دارم كه خواندني هم نيستند! اين يعني اينكه با زور نمي شود شعري
سرود!!! بايد غزل مي شد ، نمي دانم چرا شد چهارپاره؟!
پ.ن.
امروز سبك هندي شعر ما را مانند اختاپوس در بر گرفته! اما بسياري نمي خواهند
قبول كنند! البته شايد هم بنده هاي خدا اصلن نمي دانند سبك هندي چيست؟!! و
با فيلم هندي اشتباه گرفته اند!!!
پ.ن.
بزنيد شعر مان و خودمان را هم نصف .. كه سهل است! له هم كنيد صداي مان در نمي آيد!!