با نام و یاد آفریدگار توانا و جاویدان
و با عرض سلام خدمت دوستان و خوانندگان بزرگوار!!
با هرکس از کار و بارش صحبت کردم و پرسیدم، غالباً ناراضی بود
بعبارتی دیگر بسیار اندک افرادی دیدم که از کار و حال و وضع خود
رضایت داشه باشند!
لذا بر آن شدم که این مطلب را به زبان طنز بیان کنم
تا شاید ابتدا برای خودم و سپس برای دیگران تسلّی بخش
و مفید و مثمر باشد... و... البته در مثال هم مناقشه نباشد!
و در ضمن موجب لبخند و تمدد اعصاب هم بشود...
که خنده بر هر درد بی درمان دواست!
اشکالات را به بزرگواری خود ببخشایید!
شبی اندر طویله ای الکی
شد به پا یک مناظره خرکی
دو سه تا خر به پیش هم بسته
همگی دلشکسته و خسته
نه رمق مانده بود در تنشان
نه به تن استوار گردنشان
شِکوه کردند و مویه از سختی
هر یکی داد شرحِ بدبختی
که وِرا کار و بار سخت تر است
از همه زار و تیره بخت تر است
آن یکی ناله کرد و گفت اینسان:
ننگ و نفرین به گورِ این انسان
بار سنگین نهـــاده بر دوشم
که نجنبد دگر سر و گوشم
آنچنان می زند به مهمیزم
که به گوش فلک رسد تیزم
زخم پالان نشسته بر تن من
زخم مهمیز هم به باسن من
کاش من نیز لق لقی بودم
خرِ گاری کش تقی بودم
یونجه می خوردم و جُوِ تازه
زحمتم داشت قدر و اندازه
فارغ از ظلم و جور این عیّار
توبره ام بود و آخوری سیّار
خرِ گاری کش این سخن چو شنُفت
گوش را سیخ کرد و برآشفت
خسته بود، عرعری ضعیف نمود
لب و لوچه به شکل قیف نمود
گفت ای خر! چقدر خر باشی!
قدر خود را بدان خرِ ناشی!
تو که هرگز نبرده ای گاری
مگر از حال ما خبر داری؟
نظری کن به پهلوی زارم
بنگر این زخم ها که من دارم
کج اگر می روم ز ناچاری
می زنندم به ضربه ای کاری
ساعتی پیش خورده ام شلاق
آنچنانی که طاقتم شد تاق
من همان بینوای بدبختم
که نشــادُر نهند ماتحتم
پس اشارت کنان به یک خر پیر
گفت این را ببین خرِ بی پیر!
آرزو کن که جای این باشی
دائماً خفته بر زمین باشی
خوش بحالش که فارغ از تَعَب است
مرکبِ زیر پای مش رجب است
مش رجب پیر و لاغر و سبُک است
خرسواریش خنده دار و جُک است
یک دو من پوست و استخوان دارد
زورکی زنده است و جان دارد
ضرب شصتی ندارد این بدبخت
که بگیرد به مَرکب خود سخت
خوش بحال خری که مَرکب اوست
نیش او باز و خنده بر لب اوست
پیره خر تا شنید این سخنان
خاست از جای خویش ناله کنان
گوش را زورَکی کمی شق کرد
زانوش قِرّ و قور و تَق تَق کرد
گفت الحق که جمله خر باشید
از من خسته بی خبر باشید
بنده هم یک زمان جوان بودم
زیرِ بارِ گران روان بودم
صرفِ من کرد مش رجب به شباب
هفت کیلو نشادر و تیزاب!!
"بارها" من کشیده ام گاری
"بار"ها برده ام به بیگاری
بار بسیار برده ام شب و روز
کمرم بی خودی ندارد قوز؛
مش رجب نیز رنگ و آبی داشت
توی دِه کهنه آسیابی داشت
روزهـــا آرد بُردم و گندم
بر درِ خانه های این مردم
نه اُتُل بود و نه دگر وسیله
نه دمی خواب در هُتل طویله
شب که می شد به جای آسایش
می شدم گرمِ کارِ فرسایش
سنگِ سنگین آسیابِ رجب
مرد باشی اگرکشی دو وَجَب
بسته بودند ای دریغ، ای آه!
دیده ام را به چشم بندِ سیاه
به گمانی که در دلِ دشتم
تا خودِ صبح دور می گشتم
پس نخواهید جای من باشید
فی المثل پا به پای من باشید
هر خری خواست جای من باشد
غافل است و به بخت خود ...ـاشد
حال و روزی که این زمان دارید
قدر دانید و شکر بگزارید!
چه بسا خر که در قبال شما
غبطه ها می خورد به حال شما
یافت پایان چو خطبه ی خرِ پیر،
سرِ خرها! فتاده بود به زیر
همه خرها به فکر رفته فرو
چشم در چشم، خیره رو در رو
که خری از طویله ی بغلی
کرد آواز با صدای جلی
که غم و غصّه بی ثمر باشد
خر، خر است و همیشه خر باشد
ناگهان در طویله غوغا شد
نیش ها تا به گوش ها وا شد
عرّ و تیزی ز عمق دل کردند
دلشان غصه داشت، ول کردند
خر تو خر شد چنان که شاد شدند
همگی عضو حزب باد شدند
*******