در این روزگاری که همه جا را برهوت محبت پر کرده
در این روزگاری که قهر سر هر سفره دلی جای دارد
در این روزگاری که دیوار بی مهری عشق را سد کرده
در این زمینی که سخاوتش سبز می کند و می رویاند
در این آسمانی که مهر می بارد و سیراب می کند
در این دریای بی کران که ماهی بی آب نمی ماند
ولی زمینیان در بیابان تنهایی به اسارت برده شده اند
زمینیان چرا سخاوت ندارند
چرا نمی بارند مثل بارش باران
چرا وسعت ندارد قلبشان مثل دریای بی کران
چرا اسیر شده به زنجیر قساوت دل هاشان
چرا سبزه نمی رویانند در زمین دلشان
چرا سیاه است قلب آدمیان
چرا فرشتگان محبت خنده، مرده اند در این میان
چرا لبخند ادم ها روی ویلچر قساوت نشسته بی کلام
چرا صورتک های ظاهری روی چهره هاست
زمین بی جان از دست ادمها فراری است
هر لحظه در حال انفجاری سهمگین است
زمین می خواهد فریاد بزند
دریا می خواهد بخروشد
کوه می خواهد ریزش کند
از صفت بد ادمیان
از قابیل های دنیایی
که کشته اند هابیل ها
از رنجی که می کشد کودکی یتیم
از دست نامهربانی مادرها
که رها می سازد وفا را
از دردی که دارد پسر فال فروش
از نامهربانی ناپدریش
فریاد از این زمانه بد
که می شود بیهوده سر
این شعر نیست این شکایت از دست بی مهری بعضی آدمهاست