چشم بستم تا که رویایم شوی
اعتبارِ مثنوی هایم شوی
تا دوباره با دلت خلوت کنم
چاره ی شب های پُر وحشت کنم
اشکِ من کارِ شراب و باده کرد
بَر قُدومت چشم را آماده کرد
آمدی با ناز و دل دورِ تو گشت
در وجودت غرق شد از جان گذشت
خلوتم لبریزِ عطرِ یاس شد
مثنوی هم غرق در احساس شد
خنده ات غم های دل را می ربود
درد را ناگفته درمان می نمود
دستِ تو مرهم به زخمم می گذاشت
دستِ من از با تو بودن می نگاشت
در طوافت دل (أنا الحق) می شنید
جامه ی تزویر از تن می درید
تا سحر من بودم و چشمانِ تو
راز می گفتی و من حیرانِ تو...
چشم بگشودم، نبودی نازنین!
یک تنِ ویران فتاده بر زمین!
دیده ای خونبار و جانی بی پناه
آسمان از این غریبی غرقِ آه...
عطرِ یاسِ تو به شعرم مانده بود!
چشمِ تو انگار آن را خوانده بود!
شب به شب در مثنوی پیدا شوی
همنوا با این دلِ شیدا شوی
تا که اشکم می چکد بر واژه ها
بوی عطرِ یاس می گیرد فضا
مثنوی دیگر برایم شعر نیست
وعده گاهِ رازهای عاشقی ست...