یک شب از شب ها ، دل آورد یاد او با همان لبخند ، به روی شاد او
گشته بودم شاد و ناشاد در خیال عشق جدایی دارد و ، گاهی وصال
خاطر آمد ، اولین دیدار او دلبر او بود و شدم دلدار او
گفتمش ، لیلای من باش تا ابد گفت ولی ، مجنون تر از تو کی بود
می دویدم بی خیال دنبال او هم دل و هم جان من بود ، مال او
پر نداشتم تا که پروازی کنم چون پرنده در هوا بازی کنم
آن همه غم رفته بود ا ز یاد من کوچه ها هم می شنید فریاد من
بارغم درخش خش برگ های زرد رفته بود از روح و تن ، همراه درد
بی خیال از باد و باران و تگرگ می خریدم از دل و جان ، همچو برگ
بر تنم هم ، باد سردی می وزید سوز آن ، تا استخوانم می رسید
من چنان بودم ز شوقش در خطا چون که نشناختم دگر ، سر را ز پا
آ ن همه دیدار ، به شیرینی گذشت روز و شب می آمد و زود می گذشت
روز و شب رفت و ، ندیدم من به خواب دل خوشی هایم ، حباب بود روی آب
تا که روزی ، در کنار دیگری دیدم او را ، با همان بازیگری
دام او صید کرده بود باز بی صدا ماهی ساده دلی بی دست و پا
آمدم شیرین کنم ، این کام خود دانه را دیدم ، ندیدم دام خود
چون خطا بود ، من به او دل بسته ام بند و زنجیرش ، ز دل بگسسته ام