===========================
این سروده را به شما
دوستدارن راستین میهن
ارزانی می دارم.
-------------------------------
آریوبرزن تو ای مرد دلیر
پاک ذات و پاک زاد و نره شیر
راد مرد و استوار ای جنگجو
حفظ کردی کشورت پر آبرو
داشتی تو در دلت مهر وطن
در رهش کردی جدا جانت ز تن
چونکه دیدی کشورت دیده گزند
پس مصمم گشته ای بی چون و چند
با سپاهی کوچک و انگشت شمار
بُرده ای از رومیان صبر و قرار
بعد چندین رزم تو با آن سپاه
یافتی ؛ آن رشته کوه کردی پناه
رشته کوهی بود تا جمشیدِ تخت
چند منزل معبری دشوار و سخت
چون سپاه رومیان آنجا رسید
آن نبرد نامی ات آمد پدید
گفت: اسکندر به همراهان خویش
او ندارد با خودش چند یار بیش
پس چگونست می کند ما را عذاب
از برای کشتنش گیرید شتاب
چون سپاه رومیان شد در گدار
آن بزرگمرد بوی ر شد دست به کار
سنگها را بر سر آن بزدلان می ریختند
چون تحملْشان نبود بگریختند
چونکه اسکندر بدید حال سپاه
در عجب ماندش همی کردش نگاه
با خودش می گفت عجب شیرافکن است
فارغ از اینست که خاکش از من است
چونکه سنگها جمع گردید در گدار
گشت بن بست راهشان راه فرار
یافتند آن رومیان بد ضمیر
فکرشان این بود کنند او را اسیر
گفت: اسکندر به همراهان خویش
پس بگیرید راه برگشت را به پیش
چونکه برگشت زد سپاه رومیان
نصف لشکر رفته بود پاک از میان
راه دیگر را گرفتندی به پیش
رومیان وحشی و بی دین وکیش
آن سپاه وحشی و بی بند وبار
مردمان بومی و فرهنگ ندار
بعد چندین روز در گاه پسین
گشت پیدا کاخهای سرزمین
گفت اسکندر به نیروهای خود
می زنیم امشب بر آنان دستبرد
چون سیه گردید روی آسمان
آخرین سردار ما آمد میان
با خودش می گفت اسکندر که کاش
لشکرم مانند او می کرد تلاش
آریو برزن چو دید اردوی روم
باخودش می گفت این مردان شوم
چون در آیند گر به شهر پاک من
پس به یغما می برند آن خاک من
گفتگوئی کرد با یاران خود
با شما هستم ایا شیران گُرد
نیمه شب بر آن سپاه دون وپست
راه را خواهم گرفت آنگاه بست
پس تمام همرهان همدل شدند
از دل و جان ساکن منزل شدند
چون رسید آن شب به نیمه های خود
پس دلیران رفته بودند دستبرد
شد هیاهو در میان آن سپاه
چون سپیده باز می شد از پگاه
آن خبر بر نزد اسکندر رسید
باسپاه خود به سوی آن دوید
بانگ می زد او به سربازان خویش
با تمام قدرت و نیرو به پیش
آن دلاور مرد ما جنگید چو یوز
ناله کردند مردمان با آه و سوز
بامدادان چونکه خورشید بر دمید
آریو برزن سپاهش را ندید
از همه مردان که با خود برده بود
هیچکس یارش در آن صحرا نبود
آری آری آن دلاور زادگان
رزم کردند تا که رفتند از میان
چونکه اسکندر به نزدیکش رسید
چهره آن مرد را دید پر امید
او بگفتا بر دلاور آفرین
مثل تو هرگز ندیدم در زمین
این دم آخر زمن چیزی بخواه
او بخندید پاسخش گفت با نگاه
شرم دارم گر بخواهم از تو چیز
چونکه تو هستی بسی انسان ریز
من بسی خرسندم این گاه پسین
جان خود را می دهم از بهر ایرانم چنین
چون سکندر از دلاور این شنید
امر فرمودش به سربازان کنید
پیکرش را تکه تکه چاک چاک
وان سپس آرام گیریدش به خاک
بعد لختی رومیان بد سرشت
روح پاکش جای دادن در بهشت
ای دریغ از آن همه مردان مرد
شوم گشته کشورم از باد سرد