در دلِ این شبِ تاریک سگی می غرّد
پشتِ این کوچۀ باریک سگی می غرّد
ساعتِ یازدهِ نصفِ شب و باران است
زوزه های سگِ پُر تاب و تب و باران است
عوعو و زوزه درآمیخته با تاریکی
وهم در حجم فضا ریخته با تاریکی
وهم پر کرده فضا را شب و گورستان است
سگِ ولگرد، اسیرِ تب و گورستان است
کفن مرده ای از گور، کمی بیرون است
سر و پوزِ سگِ ولگرد، جنون و خون است
شکمِ تازه ترین مرده شده سفرۀ او
لقمۀ چپ شده و خورده شده سفرۀ او
گوش کن از پسِ دیوار صدا می آید
از لبِ مرده ای انگار صدا می آید
مردۀ خورده شده مردۀ موسیقی بود
تلخ و شیرین و ترُش خوردۀ موسیقی بود
در دلش آتش عشقی به لبش آهی بود
اهل شعر و هنر و قول و غزل، گاهی بود
سگِ ولگرد چنین اهل فنی را خورده
شاعری را نه که یک انجمنی را خورده
روح آن شاعر و قول و غزل و فوت و فنش
همگی ریخته در روح سگ و در بدنش
پس مپندار که ما زوزۀ سگ می شنویم
شعر و قول و غزل از پوزۀ سگ می شنویم
دوستان این سخنان را که به هم می گفتند
می شنیدم همۀ آنچه به هم می گفتند
همرهان این چه بساطی است که می چینیمش
ذوق و سعی و هنر آورده و می بینیمش
این چه رسمی است که هر بی هنری می تازد
پیشتر از گلۀ اسب خری می تازد
هرکه شب از زن خود شوهر خود قهر کند
صبح برخیزد و در جام ادب زهر کند
ترکِ ترتیب و خلاف آمدِ آداب کند
شیوه ای مبتذل از شعر و سخن باب کند
آن یک از فکر کدر گوید و از شعرِ زلال
این یک از وحشت و افسردگی و هول و ملال
شرمی از حافظ و فردوسی و سعدی بکنیم
چارۀ این دو و دیوانۀ بعدی بکنیم
غلامعباس سعیدی