ماسه ها همیشه صاف بود و رد پا نداشت
شب مخاطبی به جز سکوت ماسه ها نداشت
جزر و مد و ساحلی که از جزیره دور بود
کشتی به گل نشسته ای که ناخدا نداشت
ساحلی که دور بود و چشم مرد منتظر
هیچ کس به چشم های خسته اعتنا نداشت
آمدم به سمت ماسه های نرم ساحلی
آمدم,دلم به غیر موج هم صدا نداشت
دیدن دوباره ات مرا امیدوار کرد
چشم های من به جز نگاهت آشنا نداشت
لحظه ای که سرخی زبانت از عبور گفت
حرف روز قبل را به یاد داشت,نداشت؟
گریه می کنم ,به سمت آن جزیره می روم
فکر می کنم که گریه کردن ابتدا نداشت
یاد روزهای چشم انتظاری ام به خیر
کاش روزهای انتظار انتها نداشت
شاعری شکستــــــــــــــــه در جزیره گریه می کند
شاعری که گریه اش از ابتدا صدا نداشت