امشب دل من ز زخم دوشین
بشکست خدایا چه بُوَد این
ای فقر چرا بر تن این قوم
دکان فنا گشوده ای ، بین
اندر طلب لقمه نانی
تن را که بُود نشانه کین
ارزان بفروشندُ چه گویم
ای وای کجا شد دل مسکین
چون فقر ز هر در به سرآید
ایمان برود مگر که نیست این؟
آن شیر زنانی که بُوَند مادر فردا
از چیست که دل مرده و غمگین
بر هر ره و برزن به نظاره
شاید پسری صاحب ماشین
آید وَ وُرا از نگرانی بدر آرد
زیرا که نی اش صاحب تمکین
این باز که خوب است عزیزان
گوییم بر آن واسطه نفرین
او که همه ی دختر و زن را
بر کشتی سوار ،بَرَد به ماچین
آن شیخ نشینی که بود غرق تموّل
آسان بفروشد به رهش دین
ناموس به بادش دهد و نیست هراسی
افسوس که دیگر نبود مردی چو فردین
روزی که نباشد سخنش دور
حرمت به زنان بود مثال دژ رویین
آن زن که به مانند ستون بود به منزل
قدرت به کفَش بود چو شطرنج و چو فرزین
افسوس که دیگر به سرا نیست ابهت
بنویس که چه سازیم، بر این خانه ی دیرین
----------------------
گستاخی من را ببخشید