بیاد سردار سرافراز بابک خرمدین
-----------------
اگر ایرانی هستی بخون،بخون و خون گریه کن
پُر از ایراد است می دانم اما ارزش خواندن
را دارد . پاینده ایران و ایرانی
-------------------------------
بعدِ بو مسلم، دلیری گُرد و سخت
بود بابک نام آن پیروز بخت
او نژادش بوده از ترکان شاد
در ره میهن سرش را داده باد
آن زمان چون تازیان بر کشورش
حکمران بودند ببود اندر سرش
سازد ایران را رها از تازیان
تازیانِ بی نژاد و بَد گَمان
معتصمْ نامی خلیفه بود و آن
جور و بیدادی برانْد بر مردمان
بابک از ظلم و ستم آمد ستوه
عاقبت گردید بابک رو به کوه
پس سپاهی جمع کردآن مرد گُرد
تا زند بر دشمن خود دستبرد
رزم خود را اندر این بیست و دوسال
کرد پیگیر و گذشت از جان و مال
آخرش نیرنگ کردند و کشیدندش به بند
روبروی آن خلیفه،بابکش زد پوز خند
گفت با بابک همان تازی نژاد
دیدی بابک آخرش سَرتْ رفت به باد
گفت بابک : روبَهِ مکار و پست
چون مَنَش؛ اندر وطن بسیار هست
داده ام درس وطن دوستی چنان
پس به پا خیزند ، جمله مردمان
کی خبر داری تو از شیران میهن ای دَنی
گر مرا هر دم به نیرنگ، تو رگِ گردن زنی
مازیار نامی به پا خیزد، بگیرد انتقام
از پی اش افشین ،نگهبانی دهد در این کُنام
رُو تو کم دم زن دغل، ای بد سِگال
تو نداری اسمِ مردی ،از چه ایی آشفته حال
گفتش آن مرد عرب ای پهلوان
بینمت اکنون تو را من آنچنان
لرزی از جلاد و از تَرسَت ز بند
التماس از توست، اسیر و مستمند
گفت بابک این چنین: کم دَم بزن
من هراسی کی کنم، کمتر زِ زن
بود جلادی که نامش بُد نَوَد
خوانْد نامش را خلیفه تا شَوَد
قاتل بابکْ دلاور مرد ما
گفت بابک در همان هنگام، خدا
قدرتی بر من ببخش، بخشنده ی غیرت به من
چون دهم سر، لرزه ای اندر بدن
نیْفِتَد ای مهر بان ، یزدان پاک
گر چه دانم می روم در تیره خاک
خواند بر بابک خلیفه ای دلیر
چوُن که خواندی تو خودت را نره شیر
بینمت اکنون توانت را به مرگ
اُفتی از ترس و هراس چون دارْ برگ
گفت بابک من ندانم ترس چیست
پس تو را معلوم شود لرزنده کیست
رفت بالا دست آن جلاد پَست
دیدگان مردمان در خون نشست
راستْ دستش را ز پیکر کرد جدا
بابک اما بر لبش ذکر خدا
آن چه از دستش به پیکر مانده بود
روی صورت برکشید و رانده زود
خون را بر رخ کشید بابک چنان
گفت با جلاد ، خلیفه ، الامان
این چه کارست می کنی بر گو به من
گفت بابک چون رَوَد خونم ز تن
زرد گردد صورتم ، گویی به من
دیدی از ترسَت تو چهرَتْ گشتْ زرد
گفتمت بابک ز مرگ ترسی تو مَرد
در عجب ماندش خلیفه زین رَکَب
با خودش می گفت یاران اَلعَجَب
این چنین مرد دلیری در جهان
گر شناسید مثل آن بر من بخوان
باز جلادش نمود قدّاره تیز
دست چپّش را جدا بنمود نیز
وان سپس نوبت به هر دو پا رسید
بعد از آن هم سینه بابک درید
پس سرش را کرد جدا، بی فوت وقت
روح بابک سوی مینو زود رفت
ای دریغ از آن همه مردان مَرد
شُوم گشته کشورم از باد سرد
حال بشنو از خلیفه بعد از آن
ساخته از بهر شادی، مرد و زن را میهمان
این که گویم از نظامْ مُلک بایدش
ناقل گفتار که گویم، باشدش
اندر آن بزم و خوشی ملعونِ پَست
شد به بیرونش سه بار ، آن مردِ مست
چونکه پرسش می نمودندش کجا؟
هی روان گردی تو ای مرد خدا
گفت پاسخ را به مردم هر دَمش
چون روم بیرون نمایم از عَطش
پس نمایم من تجاوز ،دخت آن سِّه نامدار
بابک و افشین و بعدش مازیار
این چنین باشد عزیزان، خون بگریم جای اشک
خون سرازیر است ،گمان سرچشمه اش باشد ز مشک
کی تو آری بردباری چون بگویم مابقی
بس که آن پست فطرت تازی، و یا مرد شقی
بُرد حرمت از زن و ناموس و دُخت مملکت
داد بر باد فنا ، آن تازی بی غیرت و آن بی صفت
-----------------------
دارْ برگ=برگ درخت
این سروده از روی نثر نظام ملک بود