ین آمدن ورفتن ما
این بازی وترکتازی ما
این آمدن ما به جهان تا بر گور
این چرخش ما تا به بر نفخه صور
آنرا نتوان گفت که بازیچه وبازیگری ماست
اینرا نتوان گفت که نابودی وبیهودگی ماست
این وهم وگمان را که بیندوخت
این شمع خیال را که برافروخت
روزی همه گفتند جهان عرصه بازی است
ما بازیچه ی دنیا و همه صحنه بازی است
روز دگر آن گفت که ازل نقش به ما داد
در صحنه دنیا ی فنا همه مشق به ما داد
در جهل بماندیم همه عصر تجاهل
در قعر بماندیم چنان درد تغافل
این لعبتگان عرصه بازی
این مغبچگان عرصه تازی
اندوخت نکردند یکی وحدت ناظر
اندود نکردند یکی شاهد حاضر
دریای جهان هست همه حاضر وناظر
نقاش جهان هست همه بهر تناظر
این قافله عمر که چنین ره بسپارد
در خود بیابد که چنین جان بسپارد
در خود بیاندیش که جانی وجهانی
در غیر میاندیش که آنی وفغانی
در خود همه غرقه شوی بحر خدایی
در غیر چونان غرقه شوی روبه فنایی
ازبار گناهم بسی خسته شدم من
بر نفس کژاندیش پابسته شدم من
برگیرم ازاین خامه یکی نقل تفاخر
فرسوده کنم این قلمم بهرتشاهر
آسوده نشد روحم از این زیور دنیا
آلوده شدم بر صورو این در دنیا
اکنون توای ایزد یکتا مرا غرق خودت کن
فانی زخودوغیرکن وجان مرا بهر خودت کن