[سلام مرا به وجدانت برسان! اگر بیدار بود ...
بپرس چگونه شبها اسوده می خوابد ...؟!]
دیگر برایت نمی نویسم ! بگذار تلخ شود زبان شعر من !
می خواهم فکر کنی فراموشت کرده ام !
یا نه اصلا می خواهم فراموشت کنم ...
صرف کن مرا…تا ببینی ... چند بخش شده ام! تا ببینی ...
دلم از تو پر است ... از تمام تو ...پراست ...
آنقدر که اضافه اش از چشمانم میچکد !
انقدر که لحظه لحظه ام درد می کند ...
نه بی تو که با یاد تو ...!
تا ببینی ...
گاهی به سرم می زند بزنم زیر همه چیز و همه چیز !
اما مگر میشود وقتی خدا می گوید : صبر... صبر ... صبر
صرف کن مرا ...تا ببینی ...گاهی دلم میگیرد....گاهی گذشته اذیتم میکند...
آنوقت ... بغض راه گلویم را میگیرد!
درست مثل همین روزها ... همین ثانیه ها ...
درست مثل همین لحظه ...
باورت می شود ؟!
هنوز دست و پای دلم درد می کند ...محکم زدی ... جایش درد می کند ...
صرف کن مرا ... تا ببینی ...چه به روز دلم اورده ای ...
لبه های تیزش هر روز زخمی ترم می کند ...
صرف کن مرا ...تا ببینی ...دلگیرم از تو ... خیلی زیاد ...
انقدر که تصورش را هم نمی توانی بکنی ...
[تا ببینی ...چگونه واج هایم ... واژه هایم ...مانده اند هاج و واج !!!]
صرف کن مرا ... تا ببینی ...نمي خواهم برگردي ...دیگر نمی خواهم ...
این را به همه گفته ام !حتي به تو...به خودم...به باران ...
به خدا گفته ام ...گفته ام دیگر تو را به خوابهایم راه ندهد ...
پس برو از لحظه های من بیرون برو...
برای همیشه ...برو ... دیدار به قیامت ...
و بدان ... روزی اگر شکستی ... دیگر نپرس خدایا به چه جرمی ؟!
صرف کن مرا ...صرف کن ومپرس ...
که چرا امتداد خاطراتت ... نقطه چین است…
درست مثل باران ...!!!
verbena