به باغ سبز نگاهش گل غضب می کاشت
دلم میان کلامم،برهنه بود انگار
زدم به کوچه ی صادق- پلاک تنهایی
شروع پرسشم از یک بهانه بود انگار
زبان پاسخ او نرم نرم می رقصید
"خمیده روح جوانان به حزب پوچی باد
میان شهر تو و من،جوندگان پلید
جویده اند بن سروهای دل آزاد"
و باز رفت سراغ اماکن تاریخ
به باغهای پر از میوه ی ملک آباد
جواز حاصلش از میوه های رنگارنگ
فقط به دست بزرگان و حاکمان افتاد
شکفت صحبتمان روی بستر گلها:
دو گل که قصد رسیدن به باغ هم دارند
چرا نمی شود آخر بدون خدشه ی خار
به عطر بودن هم، احترام بگذارند؟
بیان سرخ کشید از نیام اندیشه
زدود فاصله ها را به اعتبار امید
فشاند نور حقیقت به چشم باور من
تمام زمزمه های سیاه و تلخ،پرید...
"همین بس است که تقلیدشان دروغین است
بدون آنکه بسنجند با مبانی عقل
خدا نگفته مطیع و اسیر آن باشید
که الکن است به پرسیدن نشانی عقل"
زه کمان سخن را دلم دوباره کشید
نمی گذاشت که تیر ادب رها سازم!
هراس اینکه مبادا به مقصدش برسیم
گشود دست مرا تا به دل بپردازم...
نشست سادگی ام روی مخمل قلبش
شکست مرز غریبی به موج لبخندش
هزار حرف نگفته به گونه ام بارید
خزید دست خیالم به شاخ پیوندش...
در این مباحثه ها گوش و هوش با او بود
دلم به گوش دلش آیه ها تلاوت کرد
نشاند سوز غریبی به آشنایی مهر
کمی به عقل و دل خسته ام محبت کرد
سپیده قدر نگاه طلوع می داند
نهفته عشق میان طلوع بیداری
به درس عشق بیابیم، راه خانه ی عقل
سلام...ای گل پنهان:"طلوع بیداری"