ای که برده ای دلم به آسانی
حال و روز من مگر نمی دانی
ای که با دلم سخن نمی گویی
پس چرا مرا زخود نمی رانی؟
در دلت چو مهر و عشق من داری
عاشقانه پس چرا نمی خوانی؟
هر شب آمدی ندیدمت در روز
صبح صادق است چرا نمی مانی؟
می دهم جان به راه عشق تو
زنده میکنی اگر بمیرانی
در دلم جاودانه خواهی بود
خورده مُهر عشق تو به پیشانی
گشته چشم دل زدیدنت روشن
تو زلال پاک چشمه سارانی
بوی باران گرفته دستانم
مژده ی رسیدن بهارانی
تو طراوت زمین حاصلخیز
من کویر خشکم و بیابانی
شانه هایت به استواری کوه
در لطافت مثال بارانی
تو نهایت سخاوت و مهری
بس فزونتر ز دُرّ و مرجانی
میکنم فرش راهت این دل را
گوشه چشمی به من نمایانی
می ستایمت نگار بی همتا
چون نگینی به تارُکِ جانی
می رهانیَم زعالمی تردید
پایه های استوار ایمانی
با تو گم نمیشوم در این وادی
همچو نوری ، به شبهای ظلمانی
زنده می شود وجود بیمارم
نور عشقی به دل بتابانی
اندرون دل هوای اندوه است
فارغم کن از این پریشانی
کی گشایی گره زکار من
از تو دارم امید درمانی