ادامه....
به ياد آورد اين ايام شيرين
خود و يار و رفاقت هاي ديرين
به دنبال نگارش هر شب و روز
فدا مي كرد، جان، با ناله و سوز
بدو مي گفت يار تو من استم *
به غير تو كجا من دل ببستم؟!
كنم روح و روانم را فدايت
تن بي ارزشم را خاك پايت...
.........................
شبي برفي به سال پيش از اين بود
همه، گرگان گرسنه بر لب رود
يكي گفتا غذايي در ميان نيست
گرسنه تر ز ما در اين جهان كيست؟!
ببايد كه كنون در حلقه اي تنگ
كنيم از بهر جان خويشتن جنگ
هر آن كس كه بخوابد، طعمه ي ماست
فنا و نيستي در جنگ، او راست
..............................
بگفتا گرگ با معشوقه ي خويش
نمي خواهم ببينم سختي ات بيش
كنون با من بيا در دره اي تنگ
به دور از هر هيايو ، دور از جنگ
بدر جسم مرا تا خود بماني
به نيكي ياد كن از من زماني
چو هستي تو بدان من با تو هستم
از اين هستي_ تو همواره مستم
به عاشق گفت معشوقه كه اي داد!
كشم زين حرف تو در چرخ، فرياد
اگر روزي نباشي نيستم من
نمي خواهم بدون تو سر و تن
كنون آي و ميتن جمع گرديم
كه ما با ديگران همراز و درديم
شدند آن دم روان در سوي مرداب
درون حلقه ي گرگان بي تاب
بگفتا گرگ عاشق با نگارش
نشيند آن عقب، در پشت يارش
ميان برف و سوز و باغ بي برگ
فتاده سايه ي تنهايي و مرگ
يكي از چشم ها بسته، يكي باز
پر از خشم و پر از وحشت، پر از راز
همه در انتظار خواب يك چشم
درند آن صاحبش با لذت و خشم....
* استم: هستم بود، به خاطر روان خواندن از اين اختيار استفاده كردم!!!
پ.ن.
قوانين را اين روزها همه تفسير به راي مي كنند! برداشت من هم از اختيارات شاعري اين است!
پ.ن.
نقد همچنان آزاد!