روزگاری پیش از اینها
مردی آمد مهدی نام
شهرت او اخوان
حرفهایی میزد از سوز زمستان
زمستان در نگاهش
سرها در گریبان
دستها در جیب
اما سوز و سرما در زمستانی دورتر
آغاز شد
باغبانی بود و باغی قشنگ
باغ سرسبزو شاداب
زمستانی نبود
آفتاب اندر امر او خودنمائی مینمود
گر کسی میدید باغبان را
میانداخت قامنش را بهر احنرام
حرف و حکم شهر را او مینوشت
امر بر هر کس مینمود
درب هر کس را میزدش
در برویش باز
حتی خدا هم در را به رویش باز بگذاشته بود
اما
ناگهان بادی وزیدن گرفت
سوزان و سرد
آسمان کم کم تاریک شد
برف باریدن گرفت
بافبان یاسی بداشت
بسیار زیبا
یاس را خدا به او داده بود
باغبان بیمار شد
یاس میزد درب خانه ها را
دست یاری بهر باغبان
دیگر کسی در بروی او بازش نکرد
خسته بود و بی سود در راه بازگشت
از کوچه ای تاریک
باد در تعقیب او
حیوانی نجس
در پشت باد
روبرو شد با یاس خدا
چنگی انداخت
صورتش را درید
چونکه باغبان فهید ماجرا
سر برای احترام اندر خالقش
هیچ حرفی نزد
تا که یک روز آفتاب قصد سفر را نمود
شهر تاریک شد
سینه ها آتشین
چشمها کور
مردمان تنگ نظر
باغبان اندر نماز
کودکی شیرین زبان آمد بگفت
باغبان یاس را چیدند
هراسان سوی خانه اش
ای گل یاسم چه شد
باغبان تنها
پنهان نمود یاسش به خاک
دیار باغبان دیگر آفتابی نداشت
باغبان دیگر نماند
رفت و یاسش بشد تنها
تا که وقتش صاحبش آید
باغبانی با صفا
انتقام خون یاس را خواهد گرفت