تو اي شاعر...
مرا بنگر...
در اين ويرانه چون جغدي شباهنگام ، مي نالم
ندارم چاره اي جز اين...
و چون خورشيد مي آيد...
فروزان نيست
و اين خورشيد ، سوزان نيست
مرا بنگر...
چنان يك ره رو خسته
نزار و لنگ ، مي آيم و چندين آبله بر پا و كفش پاره مي سايم به سنگ خاره اي در كوي ظالم ها...
محبت ، چيز كميابيست
و ديگر عشق را هم برده ام از ياد
كدامين عشق و كو عاشق ؟!
همه در بند نام و نان
و من در بند يك روياي بي فرجام...
نمي دانم بخندم يا بگريم آن زمان هايي كه مي بينم ، تواضع هاي ظالم را ؟!!
چه خوش مي گفت آن عصيانگر "بيدل" :
" كه ميل آهنين را خم شدن ، قلاب ، مي سازد"
تو اي شاعر...
نبندي چشم هايت را به قدر لمحه اي حتي...
مرا بنگر تو اي شاعر...
به حرفم گوش كن يك دم:
دل ام تنگ است
دل ام يك كاوه مي خواهد كه بر خيزد و در دل هاي پر از نفرت و نفرين ضحاكان ، بياندازد هراسي سخت و مرگ آور...
مرا بنگر تو اي شاعر...
دل ام يك كاوه مي خواهد...
1392/9/27
كرمانشاه ، بين ساعت 18 تا 18:40 نوشته شد...
قلم به دست گرفتم تا قطعه اي بنويسم و تقديم كنم به دوستي! اين از آب در آمد!
تقديم به تمام دوستان شاعر!!!
اگر ايرادي مشاهده شد تعارف نكنيد! امر كنيد عوض مي كنيم! به شما تعلق دارد!!