ماییم و شکوه قصر آوار شده
با جرِِم ِصداقت به سر ِ دار شده
کامی نگرفتیم و جوانی طی شد
شادی بگریخت ، غم تل انبار شده
ای کاش روم دمی به بگذشته دور
تا گیرم از آن ستاره هرم و تب و نور
ای کاش بر آستان مرا ره دهدی
سرشار شوم ز شادی و شعف و سرور
در غربت خویش بی سرانجامم من
سر تا به قدم ننگم و بد نامم من
غوغای درون سوخته جانم اما
در ظاهر خویش سرد و آرامم من
در چشمۀ چشم خویش دریا دارم
مجنونم و سر به کوه و صحرا دارم
بیمارم و در بستر خود تب کرده
من آرزوی ِدم ِمسیحا دارم
مجنو نم و کس نگفت لیلای ِ تو کیست؟
دردت چه بود بگو تمنای تو چیست؟
آتش بگرفته ای ز تب میسوزی
آخر تو بگو دلا مسیحای تو کیست؟
غم نیست اگر برده ای از من دل را
بر دشت ِجنون کشیدی این عاقل را
از داغ ِنبودنت غزل کارم و تو
در دشت ِجنون درو کنی حاصل را
غم نیست اگر که دهر بر کامم نیست
یا زان می ِ ناب وصلْدر جامم نیست
غم نیست اگر که در تبت میسوزم
طوفانیم و قرار و آرامم نیست
زانسو غم بی ستارگی جانکاه است
زین سو بگریخت روز و شب بیگاه است
در بستر سینه میدهد جان این دل
از فال نخوانده اش دگر آگاه است
زین قصه تلخ در گذر ای ناکام
بگذشت ستاره زین حوالی آرام
دم برکش و خامشی گزین و پا نه
بر جادۀ مرگ این ره بی فرجام
مرداد 1389 اراک