یادم آمد شبان جوانی را که زیر یک درخت تنومند
نغمه ی غمگینی را با نی دستیش می نواخت
من رهگذری بیش نبود ولی انگار گوشهایم با این نغمه آشنایی داشت.
کنارش نشستم و مغرور ، دل خودم شدم!
نغمه شبان خبر از یک دل شکسته میداد
گرچه ظاهر آهنگ نواخته شده شاد بود
انگار گوشهایم یکبار آن نغمه را شنیده بود.
به گذشته ها رفتم که تا شاید رد پایی از آن آهنگ بیابم.
گذشته ای نه چندان دور ، گذشته ای که سالهاست میپندارم همین دیروز است.
دوست ،شبان را میگویم ،همچون برایم دوستی آشنا ولی غریبه بود.
هیچ یادم نمی رفت که دلم مغرور ، ستیهندگی های او بود.
دلم دوست داشت او را
دلم بزه میکرد فقط در برابر چشمان او
خودم را گم میکردم در برابر لبا ن پراز سکوت او!
چشمانش همیشه از من تفقد میکرد
در حالی که من او را فقط یک سایه مبهم میدیدم
همین و بس..
زمانی که سایه را از دست ددام ، تازه فهمیدم که او همان خودم بودم!
همان خودم بودم که سایه ام را او تشکیل میداد ، کاملم میکرد!
حال که او نیست و من با هر آهنگی که نغمه ی جدایی دارد گریه میکنم و سودای پشیمانی سر میدهم و
سوی نگاهم را به جاده ای میدوزم که او گذر کرد.
سالهاست که مرا دیوانه میپندارد و من خوشم چون کسی از حال دیوانه نمی جوید!
دوست ندارم کسی از دلم که برای اوست خبر دار شود.
دوست ندارم!!