خلیج نام ترا
بر ساحل می نویسد
شاعر
بر واژه
عاشق بر
اشک
ابر
بر رنگین کمان
خاک
بر رنگ شقایق
و رود
بر رهایی ماهی سیاه کوچولو
گزها خون ترا به رود می رسانند
بید ها به حرا
و جفره به نای بند
چشمه ها چشمشان را به روی شب می بندند
شهاب ها به سردی
و دلتنگی به بی حرفی
كوه هم در اين سراب گم مي شود
چه رسد به پستان دریا
و سحاب منتظر
بازي آفتاب و آيينه
به سقف شکسته رسید
و نیاز من به ماه و دریا
مثل كلاغ هاي خسته
خواب را بر مترسک ها حرام می كنم
باید
باید
طاقت بياوريم بي باراني تقدیر را
و هذيانهاي ابدي آينه را در تكرار تصويرها
تا كي به انتظار بنشینیم؟
ديگر حتا
زانو هايمان به فرمان نيستند
چه رسد به دل مان
در غم راه هاي نرفته
و گریه های نریخته
به درختان نظر کرده دخیل می بندیم
براي نوشتن نام تو كافي است
دل به آب بزنم
تا رنگين كمان ماه راه بيفتد
حالا هر چه قلم مو است
بیاور
پاییز راز به مرگ می رسد
دریا را
رنگي مي كنم
تا بتوانم
سايه باد را بشكنم
بي حضور مروارید
ترا نمي نوانم
ببینم
خستگي روياهايم را از در به تن می كنم
مانند بغض شوکران
و رهایی نیلوفر
لذت رنگ حضورت
را به تاريكي ياد خواهم داد
تا هيچ پندي نتواند
تو را انكار كند
و مرا
به گرداب برساند
برای همه سحاب های خلیج فارس و شهاب هایش
اگر شاعران فرهیخته ببخشایند ویرایش این شعر بعد ار بیماری من باشد
باز هم مرا ببخشایید