چشمان او از حس روییدن لبالب بود
بر گونه هایش لاله های تازه روییده
رنگ عجیبی در میان چشمهایش بود...چشمی به رنگ ارغوان
اما هراسیده...!
در دست چندین شاخه ماسیده مریم...
در لابلایش دسته های پونه وحشی
حال عجیبی قامت او را وجب می زد...
حالی شبیه دلهره...دلتنگی از خویشی
در پشت لبخندش به تلخی بغض پنهان بود
رد نگاهم در نگاهش سخت ویلان بود...
از خنده بی علتش پیداست رنجیده...
پیداست غمها را به شادیها نبخشیده
پیداست در خواب بدی این لحظه را دیده
پیداست ترسیده...
رنگ لباسش رنگ اقیانوس اطلس بود
رنگ سکوتش رنگ باغ بی درخت اما...
سرد و پر از تشویش در اندیشه ای مرموز
بی خود تر از پروانه بر شمعی...تمام روز!
من هم تمام لحظه ها را گیج او بودم...
آمد کسی از دور عکسی را نشانش داد...
بغض غریبی در فضای حنجره لرزید
چیزی شبیه زندگی در باورش گم شد...
آهی کشید و آسمان از آه او ترسید
دنیا پر از فریاد های داغ هق هق شد...
او هم عزیزی را چه بی رحمانه از کف داد...
پایان فریادی که در سرمای بهمن مُرد...
کُنج خیابانی...
.
.
.
*********************************************
پر می شویم از درد های تکراری...فریادی نمی شویم
خفه در گلوی تقدیر مانده ایم...با پیرهنی که
نه بوی یوسف دارد... و نه کنعانی به انتظارش!
تا بوده همین بوده..درد های بی درمان
کفتارهای گرسنه و گورهای گرسنه تر...
تا چشم باز می کنیم به قصد دیدن گُل
کمری شکسته پیش روست و چشمی خون افتاده
و چه تلخ گاهی سر می کشیم تنهایی های داغدار را!
و چه تلخ تر...از یاد میبریم...
...
فراموشی !!!!
مرض لا علاج قرن من!!!